کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

آنچه می‌خواهیم و آنچه هست

2 آگوست 2025

نویسنده: الهه روحی
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «جهنم‌ـ‌بهشت»، نوشته‌ی جومپا لاهیری


داستان «جهنم‌ـ‌بهشت» نوشته‌ی جومپا لاهیری در نگاه اول تصویری ساده از زندگی خانواده‌ای مهاجر است؛ خانواده‌ای اهل بنگال که تازه چند سالی است در آمریکا ساکن شده، و هنوز نه توانسته دل از وطن بومی ببرد و نه در وطن جدید ریشه بدواند. داستان از نگاه دختر خانواده، اوشا، روایت می‌شود؛ کسی که در سال‌های بزرگ‌سالی از رابطه‌ای پنهان و پیچیده میان مادرش، آپارنا و مردی به‌نام پراناب پرده برمی‌دارد. انتخاب اوشا به‌عنوان راوی، کلیدی مهم در فهم داستان است. او، که در خانواده‌ای بنگالی به دنیا آمده و در فرهنگ آمریکا رشد کرده، هم احساسات درونی و پیچیدگی‌های روابط خانوادگی را می‌شناسد و هم نگاهی فاصله‌دار و تحلیلگرانه به سنت‌ها و قواعدی دارد که نسل اول مهاجران درگیر آن‌ هستند. این دو نگاه هم‌زمان به داستان عمق می‌بخشد. همراهی خواننده با نگاه اوشا، امکان درک تفاوت‌های نسلی، تنش‌های فرهنگی و تأثیر سنت بر زندگی مهاجران را فراهم می‌کند. اوشا دراین‌میان چون پلی است میان دنیای سنت و دنیای مدرن؛ و همین جایگاه دوگانه است که به روایت پویایی می‌بخشد. انتخاب این راوی‌ نشانه‌ی هوشمندی نویسنده در طراحی روایت است. اما این روایت بسیار فراتر از دلبستگی پنهان یا خاطره‌ی خانوادگی است. لاهیری در لایه‌های زیرین داستان تصویری عمیق از تنهایی، میل به داشتن چیزی که واقعی نیست و گسست‌های فرهنگی ارائه می‌دهد؛ داستانی درباره‌ی رؤیاهایی که هیچگاه رنگ واقعیت نمی‌گیرند.
مادر خانواده، آپارنا، زنی‌ است گرفتار ازدواج سنتی با مردی که او را در شأن خود نمی‌داند: «مامان آن‌جا را ده‌کوره می‌دانست و حتی در سخت‌ترین لحظه‌های دلتنگی و غربت هم خوشحال بود که پدرم آمده آمریکا و دست‌کم او را از زندگی خشک و بی‌روح خانه‌ی قوم شوهر نجات داده بود…»
ازطرف‌دیگر، پدر هم چندان میلی به این ازدواج نداشته و فقط به‌خاطر اصرار خانواده به آن تن داده. حالا خودش را در کار غرق کرده بی‌آن‌که به نیازهای احساسی همسرش توجه‌ای داشته باشد. وقتی زن از محل زندگی‌شان شکایت می‌کند، او فقط می‌گوید: «ناراحتی برگرد کلکته.» بی‌اعتنایی، تحقیر و خشونت کلامی، زبان غالب این رابطه است. این خشونت وقتی مهاجری باشی و جز افراد خانواده‌ات تعداد انگشت‌شماری را بشناسی، خیلی ویرانگر است.
در دل این غربت و دلتنگی، آپارنا هنوز وطن و گذشته‌اش را زندگی می‌کند. او ساری می‌پوشد و شنگرف می‌زند و با کودکش با زبان هندی صحبت می‌کند؛ تا این‌که پراناب، مردی جوان و مهاجر، وارد زندگی آن‌ها می‌شود. پراناب برای آپارنا یادآور زندگی گذشته‌ای‌ است که به‌خاطر ازدواج با پدر از دست داده؛ گذشته‌ای که شور و سرزندگی داشته، روزهایی که با اقوام و دوستانش به پیک‌نیک می‌رفته‌اند، دیده و شنیده می‌شده و کسانی بوده‌اند که دوست‌شان می‌داشته. حالا با پراناب او می‌تواند بار دیگر در آن روزگار نفس بکشد: «همه‌ی اشتراکاتی را که مامان و بابا باهم نداشتند، مامان و کاکوپراناب باهم داشتند: عشق به موسیقی، به فیلم، به چپ‌ها، به شعر.»
رابطه‌ی این‌دو به‌ظاهر در قالبی مشروع پیش می‌رود: پراناب او را بودی صدا می‌زند و آپارنا هم بااین‌که فقط سه سال از پراناب بزرگ‌تر است در نقش مادرش فرومی‌رود تا هم پراناب را در سایه‌ی حمایت خودش نگه دارد و هم به سنت‌ها بی‌احترامی نکند. اما در پس این محبت مادرانه عشقی آتشین وجود دارد. تمایل آپارنا به پراناب به‌شکلی شگفت‌انگیز به نگاه ژاک لکان نزدیک است. لکان می‌گوید ما همیشه میل به چیز‌هایی داریم که آن‌ها را نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم. ما خیال می‌کنیم اگر به آن برسیم کامل می‌شویم، اما آن چیز همیشه در خیال باقی می‌ماند. این میل هیچ‌وقت سیر نمی‌شود. برای آپارنا هم پراناب تصویری است از رابطه‌ای عاشقانه، خانواده‌ای همدل و خانه‌ای شاد؛ در‌یک‌کلام، زندگی‌ای که ندارد. اما همه‌ی این‌ها در ذهن و خیال اوست، نه در واقعیت. این خیال شیرین خیلی زود با سیلی واقعیت پاره می‌شود.
پراناب عاشق دختری آمریکایی می‌شود و ازدواج می‌کند. این پایان نه‌فقط شکستن رابطه، بلکه فروریختن تصویری است که آپارنا برای زندگی‌اش ساخته. در چشم او پراناب تنها یک مرد نبوده؛ او معنی زندگی گم‌شده‌اش بوده و حالا آن هم رفته. تلاش آپارنا برای خودسوزی، بعد از ازدواج پراناب نتیجه‌ی همین فروپاشی است. اما همین‌ جا لاهیری به ما می‌گوید زندگی با شکست هم می‌تواند ادامه پیدا کند: «چه غروب قشنگی!» جمله‌ی همسایه در آستانه‌ی خودسوزی، یک تلنگر است. حتی اگر روز خیلی بدی داری تحمل کن شاید غروب زیبایی در انتظارت باشد. آپارنا به خانه برمی‌گردد، برنج می‌پزد و زندگی را ازنو شروع می‌کند.
در جامعه‌ای که داستان در دل آن روایت می‌شود، سنت همه‌چیز است؛ ظلمی مقتدر که تعیین می‌کند چه کسی حق دارد چه چیزی باشد. در این جامعه زن همیشه متهم است. وقتی پراناب کاری می‌کند که خلاف سنت است و با دختری آمریکایی ازدواج می‌کند، خانواده‌اش نه او، بلکه آپارنا را مقصر می‌داند؛ گویی آپارنا مسئول رفتار‌های پراناب است و باید مراقب انتخاب‌هایش می‌بوده. این توهین به آپارنا، نه‌فقط قضاوتی خانوادگی که بازتاب ساختار سرکوبگرانه‌ای‌ است که در آن، زن‌ها هم قربانی هستند و هم در جایگاه گناهکار قرار می‌گیرند.
اما تأثیرگذارتر واکنش آپارناست: او از دبورا، همسر آمریکایی پراناب، دفاع می‌کند. شاید این دفاع درظاهر فقط ازسر انصاف یا انسان‌دوستی باشد، اما در لایه‌ای عمیق‌تر می‌توان آن را نوعی دفاع از زن بودن دانست؛ دفاع از همان تصویر آرمانی‌ای که خود آپارنا سال‌ها در طلبش بوده و هرگز به آن نرسیده. در لحظه‌ای که خودش تحقیر شده، دیگر زن را تحقیر نمی‌کند. این شاید مهم‌ترین کنش اخلاقی او در دل سنتی‌ باشد که همیشه زن‌ها را دربرابر زن‌ها قرار می‌دهد.
در پایان، آپارنا به‌جای آن‌که اسیر سنت بماند، راه دیگری را انتخاب می‌کند. او مانند پراناب به سنت پشت و تلاش نمی‌کند نقش آن را در زندگی‌اش انکار کند. او عاقبت پراناب را دیده و می‌داند این ‌کار فایده‌ای ندارد؛ پس راه تازه‌ای را امتحان می‌کند: به دانشگاه می‌رود، می‌پذیرد دخترش همان اندازه که دختر اوست فرزند آمریکا هم هست و دراین‌‌میان رابطه‌اش با همسرش هم بهبود می‌یابد. با این پایان لاهیری امکانی تازه را نشان می‌دهد: امکان همزیستی با واقعیت به‌جای حسرت و میل به زندگی آرمانی.
آپارنا به چرخه‌ی میل پایان می‌دهد؛ نه چون به خواسته‌اش می‌رسد، بلکه چون می‌پذیرد همیشه در تمنای چیزهایی بوده که هیچگاه واقعی نبوده‌اند. او از خواستنِ همیشگی به پذیرفتن واقعیت می‌رسد. آپارنا دیگر در بهشت خیالی زندگی نمی‌کند، اما دوزخ حسرت را هم ترک کرده. او می‌آموزد که زیستن در پذیرفتن است، نه در رسیدن. درست همین ‌جاست که معنی عنوان داستان روشن می‌شود: اگر دل به بهشت خیالی ببندی، ممکن است واقعیت زندگی‌ات را تبدیل به جهنم کند؛ پس زندگی واقعی را با همه‌ی کاستی‌ها و درد‌هایش، تمام‌و‌کمال بپذیر.


گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, جهنم‌ـ‌بهشت - جومپا لاهیری, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, جهنم-بهشت, جومپا لاهیری, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد