نویسنده: سحر جعفرصالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «بین زمین و آسمان1»، نوشتهی فرانک کانرُی2
«گذشته نه مرده است، نه حتی گذشته است.» این جملهی مشهور ویلیام فاکنر که بر اهمیت حضور مداوم گذشته در زندگی انسان تأکید میکند، کلید فهم من از داستان کوتاه «بین زمین و آسمان» اثر فرانک کانرُی است. کانری در این اثر با نثری دقیق و روانشناختی از حادثهای تراژیک در دوران کودکی شخصیت اصلی بهعنوان نقطهی مرکزی روایت زندگی او در بزرگسالی استفاده میکند. داستان حول محور شخصیت شان میچرخد و در ابتدای آن ما با روایتی روبهرو میشویم که نشان میدهد او در کودکی به دست پدر روانپریشش از پنجرهی طبقهی پنجم آویزان شده. این لحظهی تعلیق و بهنوعی معلق ماندن میان زمین و هوا تراژدی و نماد زندگی او میشود. اگرچه شان از آن حادثه جان سالم به در برده، ولی زخم روانیاش در لایههای ناخودآگاه او باقی مانده و بهشکلی پنهان تأثیر عمیقی بر کل مسیر زندگیاش گذاشته.
کانری در این داستان از زاویهای متفاوت به روایت زندگی نگاه میکند. باوجود اینکه شروع داستان با خاطرهای از گذشته است، اما روایت حرکت خطی از گذشته به حال نیست و زمان حال بهمثابه کانون روایت انتخاب شده و آنچه گذشته بهصورت اپیزودیک و گاه پراکنده، بهتدریج و در قالب لایههایی از خاطره و احساس به خواننده ارائه میشود. این انتخاب روایی باعث نزدیکی و بیواسطگی روایت شده و درعینحال، آن تعلیق همیشگی و مخفیانهی روانی را که موردنظر نویسنده است، در لایههای داستان حفظ کرده.
از نگاه بیرونی، شخصیت شان زندگیای معمولی دارد. میبینیم که ازدواج کرده، پدر شده، شغل دارد و روزمرگیهای زندگی را میگذراند. اما در عمق روان او شکافها و خلأهایی وجود دارد که بهشکل اضطراب، خشم، خیانت و سردرگمی بروز میکند. ما بهعنوان خواننده آگاهیم که این رفتارها ریشه در همان لحظهی تراژیک کودکیای دارد که شان نهتنها به یادش نمیآورد، بلکه ناخودآگاهش هم آن را دفن کرده. این موضوع یکی از اصلیترین لایههای روانشناختی داستان است که کانری با ظرافت تمام آن را در پسزمینهی زندگی شخصیت داستانش قرار داده.
ازطرفی ساختار داستان نیز با این تعلیق همسو است. ساختار مبتنی بر گرهافکنی کلاسیک یا تعلیق بیرونی نیست، بلکه روی گره درونی و روانی شخصیت بنا شده و بهآرامی و با نثری عمیق آشکار میشود. نویسنده از زبانی کوتاه، ساده و بدونتکلف استفاده میکند، تا این سادگی بتواند بار روانی سنگین سوژه را حمل میکند؛ انگار خواسته خودش بهعنوان خالق اثر عقب بکشد و اجازه بدهد درد و اضطراب شخصیت ازخلال سکوتها و جملههای کوتاه به خواننده منتقل شود و همدلی را برانگیزد.
نماد تعلیق، که در لحظهی حادثهی پنجره بهشکل عینی و فیزیکی وجود دارد، در سراسر داستان بهصورت استعاری تکرار میشود؛ تعلیقی روانی که شخصیت در آن گرفتار است و زندگیاش روی خط ناپایداری آن حرکت میکند. همین تعلیق است که باعث میشود شان ناتوان از ایجاد پیوندهای عمیق و پایدار با دیگران باشد و در مواجهه با مشکلات و بحرانها واکنشهایی پراکنده و سردرگم نشان دهد. ازاینجهت، میتوان گفت انتخاب عنوان داستان بهطور هوشمندانهای درونمایهی آن را نمایندگی میکند.
یکی از مهمترین لحظات داستان در نیمهی پایانی رخ میدهد. اپیفنی زمانی اتفاق میافتد که شان در آسانسوری گیر میکند و با پسری مضطرب روبهرو میشود. این صحنهی نمادین و کلیدی جایی است که گذشته یا وضوح کامل در ذهن شان ظاهر میشود. اما این بار واکنش او متفاوت است. این بار او نمیترسد. در این لحظه است که شخصیت داستان با پذیرش دردناک، اما ضروری گذشته، روبهرو میشود و تغییر سرنوشت روانیاش اتفاق میافتد.
درخشان بودن این پایانبندی در آن است که کانری باهوشمندی چنین تحول درونیای را طبیعی و بدون اغراق در دل روایت گنجانده و در این صحنه به خواننده امکان و فرصت احساس کردن امنیت را داده. ویژگی این داستان ایجاز و درعینحال عمق آن است؛ بهطوریکه ذهن خواننده را تا مدتها به گفتوگو دربارهی پیچیدگی حافظه، تأثیر زخمهای روانی و امکان ترمیم وامیدارد. درحالیکه، انگار دوست داریم گاهی همهی اتفاقات بد را به فراموشی بسپاریم، داستان کانری نشان میدهد پذیرش و یادآوری هر زمانی که با آن بهراستی روبهرو شویم (حتی دیرهنگام) نخستین گام بهسوی ترمیم واقعی است.
1. Midair (1985).
2. Frank Conroy (1936-2005).
