نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «دروغگو1»، نوشتهی توبیاس وُلف2
نظریهی «خودآفرینی ازطریق روایت3» از نظریههای مهم روانشناسی، جامعهشناسی و فلسفه است که میگوید هویت و خودآگاهی انسانها ازطریق داستانها و روایتهایی که دربارهی خودشان میسازند، شکل میگیرد و توسعه مییابد. طبق این نظریه، افراد با بازگویی رویدادها میتوانند هویت جدیدی بسازند، حتی اگر این رخدادها ساختگی یا جعلی باشند. ازطرفی ثابت شده دروغ خیلی از اوقات بهعنوان سپری دفاعی برای محافظت دروغگو از خودش به کار برده میشود.
جیمز در داستان «دروغگو» اثر توبیاس وُلف دروغ میگوید تا از خود دربرابر واقعیت دردناک مرگ پدر محافظت و بهنوعی از آن فرار کند. او دروغ را بهعنوان نوعی مکانیسمی دفاعی به کار میگیرد تا هویت دیگری برای خودش بسازد و کمکم خودش آن را باور کند. همینطور دروغ برای او ابزاری است که میتواند رابطهی بدی را که با مادر دارد کتمان و او را فردی قابلترحم معرفی کند.
ریشههای روانی دروغگویی در جیمز برمیگردد به شخصیت والدینش و ارتباط آنها با او. پدر جیمز شخصیتی منفعل، بیثبات، سختگیر و اغلب منزوی داشته. او برخلاف مادر که در تاریکی شمع روشن میکند، بیشتر میخواسته به تاریکی لعن و نفرین بفرستد. ولف در عباراتی ساده و حسابشده و بهصورت غیرمستقیم شخصیت پدرومادر را برای خواننده میسازد و میپردازد. خردهروایت خرس با استفاده از نمادی فانتزی هم هیجان را به داستان تزریق و به تکمیل شخصیتپردازی کمک میکند. مادر حتی در هولناکترین لحظه و باوجود غلبهی احساس ترس ترجیح داده بوده سنگی پرتاب کند تا بیحرکت و منفعل بنشیند.
ازبین فرزندان خانواده جیمز شباهت بیشتری با پدر دارد و هرچه میگذرد به او نزدیکتر میشود و بهتر او را درک میکند. پدر نیز خیالپرداز بوده و دروغهایی میگفته. رفتار جیمز بهنوعی الگوبرداری از والد محبوبش هم هست. ازطرفی بیثباتی پدر سبب شده بوده پسر بخواهد خودش اوضاع را در دست بگیرد و از دروغهایش برای کنترل بهتر شرایط استفاده کند. در طرف مقابل، رابطهی جیمز با مادرش خوب نیست. مادر کنترلگر است و بیاعتمادیاش پسر را فراموشکار کرده.
یکی دیگر از دلیلهای دروغ گفتن جیمز بعد از مرگ پدر همین عدم اطمینان مادر است. همانطور که در خردهروایت مرگ پدر و ماجراهای مدرسه دیده میشود، رفتارهای اشتباه مادر کنشهای جیمز را در پیدارد و پیامد واکنشهای او بیاعتمادی بیشتر مادر را. این چرخهی مخرب دلیلی است برای دروغبافی بهعنوان سپری دفاعی در راستای فرار از واقعیت و ساختن هویتی جدید برای خود. جیمز بیشتر دربارهی بیماری مادر و وضعیت او دروغپردازی میکند که نتیجهی خلأ عاطفی بهدلیل اختلافش با مادرش است. او از مادر شخصیتی میسازد تا دلسوزی دیگران را برانگیزد و به این روش بتواند پسر مادر بودن را قابلتحمل کند.
جیمز با دروغهایش به کسی صدمه نمیزند و فقط مادرش را میرنجاند. این آزاری که ناخواسته بر مادر روا میدارد، انتقامی است که در ضمیر ناخودآگاهش میخواهد از او بگیرد: انعکاس رفتار اشتباه مادر در او و شیوهای برای واکنش نسبتبه مادر.
داستان در سبکی مینیمالیستی روایت میشود؛ بدون آغاز، میانه، پایان، و با ترکیبی از بخشهای کوچک بههم پیوند داده میشود. ولف بهترین ساختار را برای معنیای که قصد داشته بسازد انتخاب کرده. او با جملههایی روان و ساده ایجازی مفید ساخته تا به معنیسازی عمیق در پسزمینه بپردازد.
داستان «دروغگو» از دید اولشخص نزدیک به ذهن جیمز روایت میشود. راوی اولشخص میتواند غیرقابلاعتماد باشد و این در همراهی با دروغگویی شخصیت اصلی سبب عدماطمینان مخاطب به نقلقولهای راوی میشود. خواننده همواره درطول داستان با تضادی از باور و عدم باور روبهرو است که کیفیتی میسازد دوگانه و او را در تعلیق نگه میدارد.
در پایان داستان، شیوهی دروغگویی جیمز تغییر پیدا میکند. او که پیشتر دروغهایی تاریک و غمانگیز میساخت، حالا داستانهایی میسازد که سبب آرامش، همدلی و همبستگی مسافران اتوبوس میشود. او از دروغگویی خیالپرداز تبدیل به قصهگو و روایتگری شده که مسافران را از بلاتکلیفی و رنج انتظار نجات میدهد. این تغییر نیز نتیجهی رفتار مادر است. زمانی که مادر سعی میکند او را ببیند، رفتارش را بپذیرد و حتی به او پیشنهادی درجهت بهتر شدن بدهد، وضعیت عوض میشود.
پایان داستان همانگونهکه ذات داستانهای مینیمالیستی باید باشد، غیرقطعی و باز است و خواننده را با ابهاماتی رها میکند. جیمز با دروغهای جدیدش به نظر میرسد درحال ساختن هویت جدیدی است، اما همچنان با گذشتهاش درگیر است. البته این دروغها دیگر از حالتی رنجآور و دردناک به حالتی سرگرمکننده و داستانی تبدیل شدهاند، که میتواند نشانهای از تغییر و تحول در شخصیت جیمز باشد. این پایان باز خواننده را به تفکر دربارهی آینده جیمز و آنچه در انتظار او است وادار میکند.
1. The Liar (1981).
2. Tobias Wolff (1945).
3. Self-Creation through Narrative.
