نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «تمرینهای ساده برای نوآموزان1»، نوشتهی الیکس اُلین2
داستان «تمرینهای ساده برای نوآموزان» با تصویری از تفاوتها و ناکامیهای پسری هشتساله بهنام کوین آغاز میشود؛ پسری که با همسالانش فرق دارد. درونگرا و منزوی است، دوستی ندارد و رفتارش شبیه بقیه بچهها نیست. عادتهای کودکانهاش ــ مثل فروکردن انگشت در بینی ــ نشان میدهد او با هنجارها و قانونهای اجتماعی غریبه است. کابوسهایی عجیب و تکراری هم دست از سرش برنمیدارند. یک سال مارها در خواب او هستند و سال بعد ابرها. این تصویرها بهنوعی نشاندهندهی دنیای درونی او هستند؛ دنیایی پر از ترسها و نمادهای رازآلود که هیچ توضیح منطقیای برای آنها وجود ندارد؛ درست همانطورکه خود کوین هم نمیتواند برای ترسهایش دلیلی بیاورد. ظاهر او نیز با باقی همسنوسالهایش متفاوت است. مادرش ریچل لباسهای او را با دقت و وسواس انتخاب میکند، اما بازهم بر تن کوین زار میزنند. الیکس اُلین با پرداختن به همهی این جزئیات به خواننده میفهماند با پسرکی عجیب و خاص روبهروست.
در نقطهی مقابل کوین، پدرش برایان قرار دارد؛ مردی اهل منطق و حسابکتاب. او دوست دارد همهچیز طبق هنجارهای پذیرفتهشده پیش برود. میخواهد پسرش هاکی بازی کند و شبیه سایر پسرها باشد. در جهان برایان جایی برای رؤیاهای کودکانه نیست. وقتی کوین میگوید برای هدیهی تولد هشتسالگیاش میخواهد پیانو یاد بگیرد، برایان بلافاصله واقعیت را میبیند: «نمیدونم تاحالا دقت کردهی یا نه، ولی ما پیانو نداریم.» ریچل اما بیشتر شبیه پسرش است. هردو خیالپردازند و چشمهای آبیشان گواه این نزدیکی است. مادر باوجود فشارهای اقتصادی و دغدغههای زندگی هنوز به رؤیا ایمان دارد. او دوباره باردار است و آن را از همسرش پنهان کرده و برخلاف بارداری قبلی میخواهد این بار طفلش را به دنیا بیاورد؛ چون خیال میکند دختر است. ریچل در داستان نماد زندگی و امید است.
الیکس الین نشان میدهد با نثری ساده و روان، اما سرشار از جزئیات ظریف، میتوان دنیایی ملموس ساخت. جملههای کوتاه و توصیفهای دقیق فضای داستان را بین تلخی واقعیت و لطافت رؤیا معلق نگه میدارند. همین تعادل سبکی است که باعث میشود داستان درعین سادگی، چندلایه و تأثیرگذار باشد. الین بدون استفاده از پیچیدگیهای زبانی موفق میشود جهانی بسازد که هم واقعی است و هم استعاری، هم کودکانه است و هم بزرگسالانه.
او در انتخاب زاویهدید هم ذکاوت به خرج میدهد. راوی در داستان سومشخص است و بین دو کانون توجه اصلی ــ کوین و ریچل ــ جابهجا میشود. وقتی روایت معطوف به کوین است، خواننده وارد دنیای درونی او میشود؛ به کابوسها، خیالپردازیها و نگاه او به پیانو بهعنوان دروازهای برای فرار از واقعیت. این زاویهدید اجازه میدهد احساس ناکامی کوین و غریب بودنش با همسالان و جهان بیرون بهخوبی منتقل شود. درعینحال، وقتی تمرکز روی ریچل است، خواننده با فشارهای اقتصادی، مسئولیتهای مادرانه و احساسات عمیق او نسبتبه کوین و فرزند دیگرش آشنا میشود. این جابهجایی زاویهدید طوری به کار میرود که هر دو صدا را بشنویم: صدای رؤیاپردازانهی کودکانه و صدای مهربان مادرانه؛ در تضاد با منطق و قواعد سخت برایان، که عمدتاً از بیرون دیده میشود، مثل پژواکی از واقعیت سخت و بیرحم.
خواستهی کوین برای پیانو از جنس فرار است. او نهفقط بهقصد یادگیری یک مهارت، بلکه برای فرار از زندگی روزمره به پیانو دل بسته. در ذهنش یاد گرفتن نواختن پیانو همراه است با جشن و رقصیدن در قصرهای سنگی. پیانو برای او نوعی دروازه است؛ پلی که میتواند او را از واقعیت خشن خانهی کوچکشان به سرزمین خیال منتقل کند. و ریچل این را میفهمد. همان لحظهای که کوین دستش را روی زانوی مادرش میگذارد، ریچل متوجه میشود خواستن پیانو فقط بهانهای کودکانه نیست، بلکه نوعی نیاز عاطفی و معنوی عمیق است.
داستان قرار نیست طوری پیش برود که کوین نواختن پیانو را یاد بگیرد. او باید بفهمد میان رؤیا و واقعیت فرسنگها فاصله است. در صحنهی آخر، واقعیت سیلی تلخش را به صورت کوین میکوبد. کوین در حضور خانم معلم و پسرش لارنس، ناخواسته تحقیر میشود. او که در ابتدا بهعنوان «دیگری» وارد زندگی لارنس شده و بعد توانسته بخشی از توجه مادر لارنس را به خودش جلب کند، حالا میفهمد که هرگز نتوانسته جای لارنس را در قلب خانم تانیزاکی بگیرد. وقتی لارنس پشت پیانو مینشیند و تواناییاش را به نمایش میگذارد، کوین بهناگاه محرومیتش را درک میکند. درمییابد که هم از داشتن ساز محروم است و هم از مهارت. این لارنس است که هردو را دارد. حتی خانم تانیزکی هم مادر لارنس است و او فقط شاگردی است غریبه: «نمیتوانست یک لحظه هم از فکر دستهای لارنس بیرون بیاید که سریع و مطمئن روی کلیدها حرکت میکردند […] هر دوِ آنها پشت پیانو نشسته بودند، زیر حوضچهی نور. این دنیای آنها بود و کوین مال آنجا نبود.» این لحظه نمادی از برخورد سخت رؤیا با واقعیت است. رؤیای پیانو و قصرهای سنگی در ذهن کوین حالا با صدای واقعی موسیقی لارنس فرومیریزد؛ اما درست در همین نقطه، آغوش مادرش او را نجات میدهد.
ریچل میگوید: «”من نمیذارم ول کنی.” انگشتهاش به پوست کوین انرژی فرستاد. صدای ریچل گرمترین صدای دنیا بود. صدا کوین را کشاند و کشاند، تا دید به مادرش چسبیده. پیشانی خود را به گردن او فشرد.» این پایانبندی نشان میدهد رؤیاها ممکن است زیر بار واقعیت خرد شوند، ولی پشتیبانی عاطفی و ایمان است که آدمی را از سقوط کامل نجات میدهد. درآخر، کوین میفهمد هرچه هم زندگی سخت باشد و تویش خبری از قصرهای سنگی نباشد، بازهم میتواند روی حضور و بودن مادرش حساب کند.
1. Simple Exercises for the Beginning student (2005).
2. Alix Ohlin (1972).
