مجموعهداستان «شنل بزرگ» شامل هفت داستان کوتاه است، که عموماً بهکمک عناصر و المانهای کافکایی، جهانی خشن و بوروکراتیک، و آدمهایی زخمخورده و روانرنجور را به تصویر میکشند. در جهان آکنده از فردیت داستانهای این مجموعه، انسان در چنبرة نظام قراردادی اسیر است و ناتوانیهایش نه پلی بهسوی پیروزی، که پرتگاهی بهسوی زوال است. چنین انسانی نهتنها در قبال دیگر همنوعانش احساس وظیفه، نوعدوستی و خیرخواهی نمیکند، که حتی به آنها و ناتوانیهایشان به دیدة تمسخر مینگرد. سایة سنگین گذشته و خاطرات کودکی در داستانهای مختلف این مجموعه، هرگز دست از سر راویان اولشخص (بهجز یک داستان) این مجموعه برنمیدارد و در قالب آشفتگیهای ذهنی، همچون عذابی ابدی و مدام همراه آنهاست.
داستان اول مجموعه، «صدای سوت قطار»، تنها داستان مجموعه است که میتوان آن را واقعگرا دانست. این داستان از زبان مردی روایت میشود که پس از سالها هنوز نتوانسته از اتفاقی که در کودکی شاهدش بوده، خلاص شود. در دوران مدرسه، دو نفر از همکلاسیهایش از او خواستهاند که در مسابقهای میانشان داوری کند؛ مسابقهای که مسابقة مرگ و زندگی بوده. آن دو همکلاسی جلوی چشمهای راوی از بین میروند و پس گذشت سالها، او هنوز از شر این خاطره خلاص نشده است. حالا راوی داستانش را با خودنویسی مینویسد که دستمزد داوری آن مسابقه بوده. در این داستان بسیار کوتاه اما تأثیرگذار، نویسنده وضعیتوموقعیتی تکاندهنده را خلق میکند، تا بهکمک آن خشونت و پوچی زندگی و قراردادهای آدمی را به تصویر بکشد.
«قطار بهسرعت نزدیکتر میشد، آنقدر که زیر پای من میلرزید و مثل برق از روی هر دوشان گذشت. وقتی چشم باز کردم امتداد قطار هنوز از رویشان میگذشت، انگار ادامهاش انتهایی نداشت.» (شنل بزرگ / صفحة ۱۰)
داستان دوم مجموعه، «زندگی خصوصی یک مرد»، در فصایی فانتزی میگذرد. مفهوم مرکزی این داستان «مسخ» است و روایت زندگی مردی است که عاشق زنی میشود و چون او را به دست نمیآورد، خود تبدیل به او میشود. و این سلسله ادامه دارد، چراکه در پایان داستان او احساس میکند که مردی زیرنظرش دارد و تعقیبش میکند. آنچه در این داستان توی ذوق میزند، فضای دوپارة آن است. داستان از ابتدا تا میانهها در فضایی واقعگرا -و با همة قراردادهای مرسوم آن- روایت میشود و از میانه تا پایان در فضایی فانتزی و سوررئال ادامه مییابد. این داستان تنها داستان مجموعه است که در آن از راوی سومشخص استفاده شده، هرچند در این داستان هم مانند سایر داستانها، تکیه نویسنده روی ذهنیات راوی و مسایل روانی اوست.
داستان بعدی «اتاق رییس» نام دارد و از بهترین داستانهای مجموعه است. این داستان در فضایی کافکایی روایت میشود و داستان انتظار بیسرانجام راوی برای ملاقات با آقای رییس است. راوی این داستان برخلاف شخصیت اصلی «جلوی قانون» کافکا، تبدیل به اسکلت نمیشود، بلکه از آن اداره فرار میکند و دیگر هیچوقت پا در هیچ ادارهای نمیگذارد. شخصیتپردازی راوی و نوع نگاهش به دنیای پیرامون و تعبیرهایی که از آن ارائه میکند، باعث میشود که داستان کمی چاشنی ناتورالیسم نیز داشته باشد. این خصلت ناتورالیستی، در نزدیک شدن خواننده به فضای داستان و درک خشونت و پلشتی اشباعشده در آن بسیار مؤثر است. حرکت ذهن راوی، طنز تلخ موجود در لحن او و نقد هنرمندانة ساختار بوروکراتیک از برجستهترین ویژگیهای این داستان است.
«ناگهان دری باز شد و مردی صدایم زد و گفت دنبالش بروم. به او گفتم: «میخوام آقای رییس رو ببینم.»
«میدونم.»
دنبالش راه افتادم و از دالانی باریک و طولانی گذشتیم. هرچه جلوتر میرفتیم تاریکتر میشد، تا آنکه دیگر اصلاً نوری وجود نداشت و چیزی نمیدیدم. چندبار مرد را صدا زدم تا بگویم جلو پایم را نمیبینم. اما جوابی نیامد؛ انگار رفته بود.» (شنل بزرگ / صفحة ۲۴)
داستان «خال زیبای کوچک» داستان تحقق آرزو است، اما در دنیای مخلوق نویسنده در مجموعهداستان «شنل بزرگ»، شیرینی تحقق آروز برای یک انسان، شیرینیای کوتاهمدت است و خیلی زود به نیستی او منتهی میشود. راوی داستان در کودکیاش عاشق زنی ذهنی میشود که خالی گوشة لبش دارد، و البته بیشباهت به زن اثیری «بوف کور» هم نیست. راوی بهتدریج و با زیاد شدن سنش زن را فراموش میکند، اما سی سال بعد دوباره به یاد او میافتد، پیدایش میکند و با او ازدواج میکند. پس از مدت کوتاهی، همان خال گوشة لب زن شروع میکند به بزرگ شدن، و کمکم همه صورت زن و بعد همه اندام او و بعدتر همه خانه آنها را میگیرد. در نهایت برای راوی چارهای نمیماند جز کشتن زن -خاطره بازمانده از دوران کودکی- که در این میان ضرباتی هم به خود میزند.
عنوان داستان «دختری که تبدیل به تندیس شد» خود تاحدزیادی معرف فضای آن است. در این داستان نویسنده به عشق میپردازد و داستانش کمی ویژگی رمانتیک پیدا میکند. از نشانههایی که گهگاه در این داستان دیده میشود، چنین برمیآید که نویسنده تلاش آگاهانهای داشته برای اینکه بُعدی نمادین نیز به آن بدهد.
داستان بعدی مجموعه «او باید آنجا میماند» نام دارد، که داستانی است تمثیلی و نمادین. در این داستان مردی برای انجام کاری به ادارهای میرود. ساختمان اداره، یک ساختمان قدیمی است که مشخصههای بناهای تاریخی ایرانی-اسلامی را دارد. در اداره ابتدا از مرد بهخوبی پذیرایی میکنند و حتی وانمود میکنند که دارند کارش را انجام میدهند. اما مرد ناگهان درمییابد که توی ماشین تحریری که زنی پشتش نشسته و دارد نامه او را حروفچینی میکند، کاغذی نیست. کمکم میفهمد که اصلا چیزی از حرفهای کارمندان اداره نمیفهمد. رفتارهای کارمندان نیز کمکم آن لطافت و مهربانیاش را از دست میدهد و خشونتآمیز میشود. اما در پایان داستان:
«از پنجره اتاق و از آن بالا تمام شهر را درحالیکه از آن دور بودم میدیدم، و فکر میکردم آرامشی را که هرگز نداشتهام به دست آورده بودم. در باغ، چمن بود و روی چمن انبوهی گل و گیاه. از آنهمه رنگهای سرخ و سبز سرخوش شدم.»
و کمی بعد:
«…درحالیکه سخت میگریستم، گفتم: «من اینجا رو دوست دارم. میخوام برای همیشه اینجا بمونم.» (شنل بزرگ / صفحة ۵۶)
داستان کوتاه «شنل بزرگ»، آخرین و طولانیترین داستان مجموعه است؛ داستانی بدون پیرنگ، که یادداشتها و خاطرهنگاریهای مردی است که در آسایشگاهی روانی بستری است، خاطرههای او نیز همچون ذهن آشفتهاش، ساختاری آشفته دارند. در چنین داستانهایی که تمرکزشان روی آشفتگیهای ذهنی راوی است، نه نویسنده و نه خواننده به دنبال منطق واقعگرایانه نیستند. اما درعینحال این انتظار وجود دارد که در نهایت، کثرت موضوعی موجود در داستان به وحدتی مفهومی منجر شود، و بهعبارتی دیگر، آشفتگی ظاهری در پشت خود نظمی هدایتشده را داشته باشد. در این داستان، که نام مجموعه را نیز یدک میکشد، چنین نظم یا وحدتی دیده نمیشود.
بزرگترین آسیب در نثر این مجموعهداستان، استفاده مفرط نویسنده از صفت و قید است. یک صفت، یا یک قید هیچ حس داستانیای را منتقل نمیکند و به رابطه خواننده با داستان و انتقال احساس از داستان به ذهن او آسیب میزند. گذشته از همه آنچه گفته شد و این این آسیب آخری، آنچه باعث میشود «شنل بزرگ» پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» باشد، یکی زبان آن است -زبانی روان، رک و صریح است، که بیهیچ پیچوتابی داستان را روایت میکند و استفاده از چاشنی طنز آن را خوشخوان میکند- و یکی هم تصویرسازیهای خوبش که لذت متن را برای خواننده بیشتر میکند.