نویسنده: سحر جعفرصالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «رستگاری1»، نوشتهی جان گاردنر2
جان گاردنر، نویسنده و نظریهپرداز مشهور آمریکایی، زندگی و ادبیات را دو امر جداییناپذیر میدانست. او با نظریهی داستان اخلاقی، مانیفستی برای هنر مطرح کرد و اغلب آثارش را بر بنیان این مانیفست و با اتکا به تجربیات واقعی نوشت. داستان «رستگاری» نمونهی بارز این رویکرد است. این داستان که روایتی دربارهی ترومای کودکی خود نویسنده و مرگ تصادفی برادرش است، بهدلیل تلخی و صراحت بیرحمانهاش تکاندهنده به نظر میرسد، اما در خوانش این اثر سؤالی به ذهن میرسد و آن اینکه آیا این وفاداری مطلق به تجربهی زیسته توانسته به خلق اثری داستانی بینجامد یا آن را درحد زندگینامه یا اعترافنامه تقلیل داده؟
ماریو بارگاس یوسا در «نامههایی به یک نویسنده جوان» میگوید، منبع داستانها بهنوعی تجربهی زیستهی نویسنده است، اما این صرفاً مادهی خام اولیه است. درواقع، تجربهی واقعی نقطهای برای آغاز است و نه مقصد و هدف داستاننویس. از دید یوسا، داستاننویس باید استریپتیز معکوس انجام دهد. شروع کار نویسنده از حقیقتی شخصی و عریان است، اما رفتهرفته آن را زیر جامههای رنگارنگ و متعدد، بافته از خیال خویش، پنهان میکند تا جایی که دیگر نقطهی آغازین قابلشناسایی نباشد. بهبیاندیگر، قدرت داستاننویس در تواناییاش برای تغییر شکل دادن آن تجربهی نهفته است، نه بازتاب تماموکمال هرآنچه بوده. ولی داستان «رستگاری» دقیقاً در این مرحلهی کلیدی متوقف میشود، چون گاردنر بهجای پوشاندن جامههای خیال بر تن حقیقت عریان، آن را با کمترین تغییر به صحنه میآورد.
جک هاتورن، نوجوانی که با ماشین کشاورزی باعث مرگ برادرش میشود، خود جان گاردنر است. مزرعه، ویژگیهای شخصیتها و بهطور مشخص شاعرپیشه بودن و کلیسا رفتن پدرومادر، عموها، ظرافتهای فیبی خواهر کوچکش، بار خردکنندهی گناه و غیره عناصری هستند که مستقیماً از بیوگرافی نویسنده به کالبد داستان منتقل شدهاند؛ چنانکه وقتی زندگی گاردنر را میخوانیم درمییابیم فاصله از مبدأ، آنطورکه یوسا تأکید میکند، در این داستان به حداقل رسیده. اما ما در این چیدمان شخصیتها و خردهروایتها با بازآفرینی خلاقانهای روبهرو نیستیم، بلکه شاهد بازنویسی دقیقی از واقعیتیم. همین نزدیکی بیشازحد به واقعیت مانع از تولد دنیای داستانی مستقل میشود و خواننده را مدام به یاد ارادهی بیرونی میاندازد، یعنی ارادهی نویسندهای که درحال روایت دردهای خودش است و نه خلق جهانی داستانی.
ازسویدیگر، نتیجهی این وابستگی شدید به واقعیت، خودش را در ساختار و ریتم روایی داستان هم نشان میدهد. صحنهی ابتدای داستان با قدرت و سرعتی تکاندهنده ضربه میزند و خواننده را در بهت فرومیبرد، اما بعد از آن داستان به ورطهی شرح وقایع و صحنههای پراکندهی واقعی میافتد. ریتم روایت در میانه کند و کشدار میشود؛ انگار نویسنده، بهجای پیروی از منطق دراماتیک داستانی، دارد از منطق فرسایشی ترومای واقعی پیروی میکند. اندوه و سکوت و کشیدن بار گناه، مشابه آنچه احتمالاً در زندگی واقعی میگذرند، در داستان هم بدون اوج و فرود خاصی سپری میشوند. این مشکل زمانی بیشتر به چشم میآید که شخصیتهای فرعیای وارد صحنه میشوند که اساساً حضورشان کمکی به پیشبرد خط اصلی درام نمیکند و اگر هم غایب بودند چیزی در معنای اثر تغییر نمیکرد. پراکندهگویی و عدم تمرکز انسجام ساختاری داستان را مخدوش کرده و مانع شکلگیری جهانی مستقل شده.
اینجاست که مهمترین آزمون یوسا یعنی آزمون فریبایی مطرح میشود. بهزعم یوسا، اثر داستانی بزرگ باید خواننده را متقاعد کند دنیای داستان دنیای خودمختار با قوانین درونی خودش است. این شکل از استقلال وقتی به دست میآید که همهی آنچه در داستان جریان دارد تنها در تعامل با سازوکار درونیاش رخ دهد و نه درنتیجهی تحمیل خواست ارادهای بیرونی به آن. در «رستگاری» این ارادهی بیرونی، یعنی ارادهی گاردنر برای پالایش روان خود و حتی اثبات نظریهی داستان اخلاقی، آنقدر آشکار است که سازوکار درونی داستان را تحتالشعاع قرار داده. بهاینترتیب، جز در صحنهی ابتدایی و تاحدودی صحنهی پایانی، فریبایی محقق نمیشود. خواننده در میانه مدام، بهجای آنکه جک را دنبال کند، با نویسندهای همدردی نشان میدهد که پشت شخصیت پنهان شده. این آگاهی مداوم از حضور نویسنده دقیقاً همان چیزی است که یوسا آن را متضاد هدف داستان میداند. داستان برخلاف تئاتر فاصلهگذاری برشت، به دنبال از بین بردن فاصلهی میان دروغ داستانی و واقعیت است، اما «رستگاری» این فاصله را مداوم به ما یادآوری میکند و اجازه نمیدهد فراموش کنیم درحال خواندن خودزندگینامهای هستیم که سعی میکند لباس داستانی به تن کند.
به نظر میرسد اگر از پشت عینک ماریو بارگاس یوسا داستان را بخوانیم، میتوانیم استدلال کنیم «رستگاریِ» گاردنر علیرغم زبان فوقالعاده و بار عاطفی زیادش، در آزمون فریبایی و استقلال داستانی چندان موفق نیست؛ چراکه بهجای خلق جهان خودبسندهی داستانی، شدیداً به دام واقعیت زندگی نویسنده افتاده. این وفاداری بیشازحد به واقعیت، داستان «رستگاری» را از انگیزهی شورشی که به ادبیات جان میبخشد تهی کرده. هرچند بهلحاظ ارزش متنی خودکاوی روانشناختی عمیقی است و دربارهی جان گاردنر، مردی که ظاهراً در همهی عمرش با بار گناه زندگی کرده، اطلاعات ارزشمندی میدهد، اما بهعنوان اثر داستانی مستقل معیارهای داستاننویسی را برآورده نمیکند. از قول یوسا میتوان گفت داستان «رستگاری» در مرحلهی تبدیل مادهی خام به خیال شکست خورده و در سطح گزارش ادبیای زندگینامهای باقی میماند. بااینهمه، درمییابیم گاهی اثر و وزن تجربه میتواند آنقدر سنگین باشد که حتی تخیل بزرگترین نویسندهها، با زبان ادبی فوقالعاده و شهرتی مانند گاردنر هم از تغییر شکل آن ناتوان شود. در این نقطه است که فارغ از توصیههای یوسا میبینیم بهجای آنکه خیال بر واقعیت پیروز شود، کیفیت داستانی است که زیر بار سنگینی تحملناپذیر واقعیت از دست میرود.
1. Redemption (1977).
2. John Gardner (1933-1982).
