نویسنده: پریسا همتیان
جمعخوانی داستان کوتاه «رستگاری1»، نوشتهی جان گاردنر2
داستان «رستگاری» با این جمله شروع میشود: «یک روز در ماه آوریل، روزی آبی و آفتابی که شکوفههای زعفران باز شده بود، جک هاتورن برادرش، دیوید، را زیر گرفت و کشت.» خواننده در پس زیباییای طبیعی دربرابر اتفاق غمانگیزی قرار میگیرد که سایهاش تا پایان داستان روی سر جک هاتورن سنگینی میکند. درادامه، خواننده پیگیر دو شخصیت برجستهی داستان میشود که هرکدام، بهاقتضای سن و جهانبینی خاص خودش بعد از این اتفاق، به زندگی ادامه میدهند: جک هاتورن و پدرش. پدر جک، دیل، مردی است معتقد، اما بعد از این حادثه اعتقادش دچار شکهای ممتد شده. داستانْ این نوسانها را بین اعتقاد و شک پدر در مقایسه با ناباوری دائمی جک قرار میدهد. پدری که نتوانسته بهطور کامل خدا را کنار بگذارد، مدام در جستوجوی راهی است که بتواند بر این غم غلبه کند. او وارد روابط ناپایدار با زنهای دیگر میشود. شب تا صبح سیگار میکشد. هرازگاهی میگذارد و میرود، بدون اینکه کسی ازش خبری داشته باشد. اما جک اعتقادش را بهطور کامل کنار میگذارد و وارد دنیایی خالی میشود. او دیگر به خدایی باور ندارد که همهی اتفاقهای دنیا را رهبری میکند، بلکه مدام خودش را سرزنش میکند که چرا پایش را روی ترمز تراکتور نگذاشته بوده تا جلوِ زیر گرفتن برادرش را بگیرد و چرا با سادهلوحی فکر کرده بوده اصلاً شاید برادرش زنده بماند.
باید در نظر گرفت برای کسی که در خانوادهای بهنسبت مذهبی بزرگ شده، چطور دنیا با طرد خدایی که سرمنشأ همهی امور است خالی و بیمعنی میشود. او این وسط تنها خدا را از دست نداده، بلکه پدرش را نیز بهعنوان الگویی که یکی از معتقدان راسخ بوده، از دست داده. در شبی که پدرش بعد از مدتی غیبت به خانه بازمیگردد و سر در دامان همسرش میگذارد، پشیمان است و تصمیم دارد به همان زندگی قبلی برگردد، با همان اعتقاد به خدا و پیروی از کلیسا. قبل از آن شب جک از سردرگمی پدر و غیبتهایش اذیت نمیشود و رفتار او برایش قابلتحمل است، اما وقتی میبیند پدرش او را در دنیای خالیاش تنها میگذارد، زیر لب زمزمه میکند: «ازت بدم میآد.» جک ساعتهای طولانی تنها روی زمین کار میکند و تمام افکاری که توی سرش میچرخد او را از زندگی دورترودورتر میکند و از خودش و همهی آدمها حتی برادر مردهاش بیزار میشود. حتی با طبیعت نیز قهر میکند و آن را مثل دکوری میبیند که همهی کارهایی که آدمها روی آن انجام میدهند جز نمایش چیز دیگری نیستند.
مادر جک برای تسکین بچههایش آنها را در کلاس موسیقی ثبتنام میکند. یگودکین هفتادساله، شیپورنواز معروف روسی، هفتهای یک بار به جک درس موسیقی میدهد. در آن روزها، که همه یکجور حس روسهراسی دارند، جک مجذوب شخصیت یگودکین میشود. او هم از آمریکاییها که از روسها هراس دارند بدش میآید، هم از خود روسها. جک این بیزاری از آدمها را دیگر خوب میفهمد، اما تفاوتی بین او و یگودکین است: یگودکین موسیقی، شاگردها و همسرش را دوست دارد.
روزی برای یکی از شاگردان او شیپور نوی میرسد و او برای امتحان، مینوازدش. صدایی که یگودکین از شیپور درمیآورد، برای جک دنیای دیگری را در آن اتاق خلق میکند. مثل آسمانی تیره که موسیقی در آن مثل شاهین بزرگ بهدامافتادهای که عقل باخته، دنبال فرار است، موسیقی به ته دره سقوط میکند و از آن هم پایینتر میرود، اما با تغییر نت دوباره اوج میگیرد و در جایی به رقص درمیآید و بعد بهنرمی آرامش میرسد. جک آن روز میآموزد اگر هم نتواند روزی مثل یگودکین بنوازد، اما میتواند مثل موسیقی از ته دره بهطرف آسمان صعود کند؛ آسمانی که حتی اگر تیره باشد، واقعی است، مثل مردمی که آن روز صبح با قیافههای خشک و اخمآلود به سر کار میرفتهاند.
جان گاردنر به مسئولیت اخلاقی نویسنده بهعنوان سرلوحهی کار تأکید داشت. منظور او اخلاقگرایی سطحی یا موعظه نبود. او اعتقاد داشت ادبیات واقعی باید درگیر مسائل بنیادین انسانی شود. شاید دلیلش سانحهای بود که در آن، او باعث زیر گرفته شدن برادر کوچکترش زیر تراکتور شد. گاردنر در این داستان راه رستگاری جک را بیان میکند و شاید با این کار برای خوانندههای زیادی راهی برای یافتن رستگاری ارائه میدهد.
1. Redemption (1977).
2. John Gardner (1933-1982).
