جمعخوانی داستان کوتاه «شایلو1»، نوشتهی بابی اَن میسن2
نویسنده: الهه روحی
داستان «شایلو» نوشتهی بابی اَن میسن دربارهی فشارهایی است که خواسته یا ناخواسته بر انسان وارد میشود؛ فشارهایی که کمکم او را وادار به بریدن از زندگی گذشته و قیدوبندهایش میکند.
روایت سومشخص و محدود به ذهن لیروی است، اما همسرِ لیروی، نورماجین، هم به همان اندازه در داستان اهمیت دارد. پس نویسنده راوی را به ذهن لیروی نمیچسباند و او را با فاصلهای مناسب از مرد داستان قرار میدهد تا خواننده علاوهبر فکرهای لیروی، واکنشهای نورماجین را هم ببیند. این تمهید هوشمندانهی نویسنده باعث میشود خواننده همراه لیروی بفهمد چیزهایی وسط این زندگی درست پیش نمیرود و صحنهی پایانی دیگر برایش غافلگیرکننده نباشد.
میسن جزء نویسندههای رئالیسم کثیف در آمریکاست؛ سبکی که سراغ زندگی معمولی طبقهی کارگر و متوسط میرود و از دل همین چیزهای پیشپاافتاده ــ مثل سیگار کشیدن، بحثی ساده دربارهی مرطوبکننده یا حتی خریدن گریس چرخ ــ حقایق عمیق انسانی را بیرون میکشد. «شایلو» یکی از نمونههای کامل همین سبک است: داستانی ساده و روزمره که از دلش بزرگترین بحرانها و تصمیمهای انسانی بیرون میزند.
داستان بعد از تصادف لیروی روایت میشود؛ تصادفی که سلامتی او را گرفته و خانهنشینش کرده. او بعد از سالها راندن در جادهها تازه میفهمد چقدر همهچیز عوض شده: از کشاورزهایی که عصرهای شنبه دور میدان دادگاه جمع میشدند و چکر بازی میکردند دیگر خبری نیست. همکلاسی قدیمیاش توی خانهی آجری نوسازی که ستونهای سفید دارد زندگی میکند و پسری بزرگ دارد. از همه مهمتر، تازه متوجه میشود چقدر همسرش را نمیشناسد.
پیشتر وقتی لیروی به خانه میآمد نورماجین در خانه میماند، توی تخت تلویزیون میدیدند و ورق بازی میکردند. نورماجین مرغ سوخاری و ران خوک کبابی و پای شکلاتی میپخت. اما بعد از تصادف، او همزمان با جلسات فیزیوتراپی لیروی، مسیر تازهای را شروع کرده: ورزش، موسیقی، کتابخوانی و درنهایت کلاس نویسندگی. راهی که نورماجین پیش میگیرد شکاف میانشان را بزرگتر میکند. دنیای آنها روزبهروز ازهم دورتر میشود: «نورماجین سه مرحلهی مراقبت از پوست با استفاده از کِرم و تونیک و مرطوبکننده را برای لیروی توضیح میدهد و لیروی باخوشحالی به سایر محصولات نفتی فکر میکند، محصولی مثل گریس چرخ و سوخت دیزل.»
دراینمیان سوگ نوزادشان هم زخمی است که هیچگاه التیام نیافته. لیروی با فرار به جاده، رانندگی و تعریف کردن سرنوشتش برای مسافرهای بینراهی تلاش کرده راهی برای التیام زخمش بیابد، اما نورماجین هر روز با آن زخم زیسته. مادر سلطهگر و کنترلگر نورما هم فشار را دوچندان میکند. او مدام به خانهی دختر سر میزند، بدون در زدن وارد میشود، میرود سروقت گنجهها و وارسیشان میکند، حواسش هست که رختهای شستنی نورماجین تلنبار نشود و حتی بیشتر از دخترش نگران گلهاست. وقتی مچ نورماجین را در حال سیگار کشیدن میگیرد، او را سرزنش میکند و با تعریف کردن ماجرای مرگ کودکی دیگر بهخاطر سهلانگاری والدین، زخم دخترش را تازه میکند. او با نیشوکنایه نورماجین را مقصر مرگ فرزندش میداند.
تحمل این دخالتها و کنایهها در کنار زندگی با مردی که دنیایش فرسنگها از او دور است، طاقت نورماجین را طاق میکند و تیر خلاص را به زندگی مشترکشان میزند. نورماجین دربرابر این فشارها خرد نمیشود؛ رشد میکند. او که زمانی فقط دختری مطیع بوده، حالا حتی به مادرش اعتراض میکند: «کی داره میره ماهعسل؟ این رو از کجات درآوردی؟» او دیگر نمیخواهد همان آدم سابق باشد، نمیخواهد دوباره از صفر شروع کند؛ او میخواهد رها شود. شایلو دراینمیان فقط مقصد سفر نیست. جنگ شایلو در تاریخ آمریکا یکی از خونینترین جنگهای داخلی بوده و نقطهی بازگشتناپذیر در سرنوشت کشور. همانطورکه آمریکا بعد از آن دیگر به گذشته برنگشت، نورماجین هم در پایان داستان دیگر به گذشته برنمیگردد.
در پایان، لیروی میفهمد فکر بازگشت به گذشته و ساختن شروعی نو در واقع فکری احمقانه بوده. نورماجین مدتهاست که حرکت کرده و به نقطهای رسیده که دیگر لیروی در آن جایی ندارد. در سطرهای آخر وقتی لیروی «چشمها را باز میکند» و نورماجین را میبیند که در گورستان قدم میزند، لنگلنگان سعی میکند بهسمتش برود، اما پای سالمش خواب رفته و پای معیوبش هنوز درد میکند. این تصویر بدون هیچ قضاوتی، فاصلهی لیروی و نورماجین را به نمایش میگذارد؛ استعارهای کامل از رابطهی آنها: یکی آمادهی پریدن بهسوی زندگی تازه، دیگری گرفتار درد و تعلل.
«شایلو» داستان شکست نیست؛ روایت رهایی است؛ رهایی نورماجین از زندگی گذشتهای که دیگر تحملش را ندارد، رهایی لیروی از تعلل و توهم شروع دوباره. درست همانطورکه نبرد شایلو در تاریخ آمریکا نقطهی بیبازگشت است، در داستان هم این مکان مرزی است میان گذشته و آینده: گذشتهای پر از سوگ و فرسودگی، و آیندهای نامعلوم اما آزاد. بابی ان میسن نشان میدهد وقتی در لحظهای تاریخی راه بازگشت ملتی میتواند بسته شود، زندگیای مشترک هم میتواند به جایی برسد که دیگر هیچ راهی برای ترمیمش باقی نماند؛ تنها باید پذیرفت و ادامه داد، حتی اگر برای ادامه دادن مجبور شد تنها قدم برداشت.
1. Shiloh (1982).
2. Bobbie Ann Mason (1940).
