نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستانکوتاه « تکامل الیور1»، نوشتهی جان آپدایک2
جناب آپدایک این فکر را خودتان به سرم انداختید. وقتی در پایان داستان «تکامل اولیور» رو کردید به ما و گفتید: «حالا باید اولیور را با دوتا بچهشان ببینید»، فکر کردم حتماً صمیمیتی بینمان شکل گرفته و وقتی دیدم تمام زندگی اولیور را بهاختصار تا رسیدن به همین لحظه نقل کردهید، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که من هم برخلاف همیشه یادداشتی با زاویهدید اولشخص رو به خود خود شما بنویسم. بهخصوص حالا که این موهبت را دارم تا بیواسطه با شما حرف بزنم، چون شما در جهانی هستید که برای خواندن این نوشته حتی قرار نیست زحمت باز کردن صندوق ایمیل را به خودتان بدهید. شما درست در همین لحظه ــ چنانچه بخواهید و اگر قابل بدانید ــ دارید کلمهبهکلمه تا تمام شدن این یادداشت من را همراهی میکنید.
باید بگویم شما شروعکنندهی فوقالعادهای هستید جناب آپدایک. چقدر خوب زیروزبر روان آدمها را بلدید. همانوقت که در شروع داستان به دیر رسیدن اولیور به جمع خانواده اشاره کردید، وقتی گفتید پدرومادر اولیور دلشان میخواست به او عشق بورزند، این را فهمیدم. شما خوب میدانید ــ شاید درستترش این است که بگویم میدانستید، اما آگاهی که محدود به زمان نمیشود، چهبسا که شما در جهان فعلیتان آگاهترید ــ بله شما خیلی خوب میدانید که پدرومادر دلشان میخواست خیلی کارها برای اولیور بکنند، اما آنها توی سنوسالی بودند که آردشان را بیخته و الکهایشان را آویخته بودند؛ درست زمانی که آدمها یادشان میافتد تمام سالهای جوانیشان را پای بزرگ کردن بچهها گذاشتهاند و باید قدری هم به خواستههای خودشان برسند. بنابراین نوشتید: او دیر رسیده بود؛ جملهای که آبستن تمام اتفاقات بعدی است.
وقتی آنها یادشان میرود نفتالینها را جایی دور از دسترسی بگذارند یا وقتی هم که بهموقع بچه را برای بیرون کشیدن نفتالین از شکمش به بیمارستان میرسانند و تا آخر عمر تغییر رنگش را میبینند، باز از خودشان میپرسند «واقعاً لازم بود؟» یا وقتی یادشان میرود توی ساحل حواسشان به بچهای باشد که تازه از راه رسیده، انگار هنوز وجود ندارد، در همهی این صحنهها شما آنها را بهخوبی بیانگیزه، بیرمق و البته الکآویخته طراحی کردهاید. شما حتی ملال گذر ایام را هم بر زندگی زناشویی خوب میشناسید؛ جایی که زندگی به نقطهی پایان تابآوری رسیده و دیگر توانی برای تحمل مشاجرههای سابق نیست. مادر سرش را با مردهای مهربانتر و همدلتر گرم میکرد و خانهای که دیگر اجاق گرمی نداشت پدر را مجبور میکرد مدام به رستوران برود و چون کمحوصلهتر و کمتوانتر از آن بود که دست به هر عملی برای بهتر شدن زندگی خودش یا اولیور بزند، تنها کاری که ازش برمیآمد این بود که ازسر استیصال فقط زار بزند.
جناب آپدایک شما چقدر حادثه در آستین دارید. باور کنید با یکیدوتاش هم بعضی نویسندهها نمیتوانند سروته یک داستان را هم بیاورند. بلایی نیست که در ظرف ششصدهفتصد کلمه سر اولیور نیاورده باشید. با کمتر از این هم خیلی از بچهها به بزرگسالی نمیرسند. همان یک قلم نفتالین و همان خفگی در دریا کممصیبتی نیست. اما شما بینایی یک چشم اولیور را تقریباً از او میگیرید، پدرومادرش را ازهم جدا میکنید، بعد او را بارها پشت ماشین مینشانید تا دچار سانحه شود ــ که با یک چشم کمبینا چیز عجیبی نیست و اصلاً چرا توی کشور شما به چنین آدمهایی گواهینامه میدهند؟ ــ بعد او را از پلههای انجمن برادری یا پنجرهی خوابگاه دخترانه ــ که البته صلاح نمیدانید بگویید آنجا چه کار میکرده و خب لابد مسئلهی داستان هم نیست ــ پایین میاندازید. بعد رژهی شبگردیها و بیکاریها و فرصتهای بربادرفته را پیش میکشید و درآخر دختری را سر راهش قرار میدهید که بقیهی حوادث و بلاهایی که اولیور بهخاطر معصومیت و تابآوری بالا یا فیزیولوژی مردانهاش پتانسیل دچار شدن بهشان را نداشته ــ مثل زیادهروی در مصرف مواد یا بارداریهای ناخواسته ــ سر او پیاده کنید و از دل این ترکیب دونفرهی عجیب نقطهعطف داستان را میسازید؛ جایی که قرار است شما تکامل اولیور را نشان دهید.
جناب آپدایک شاید فکر کنید تا اینجای نوشتهام دارم نقد غیرسازنده مینویسم. شاید فکر کنید دارم داستان، فلشفیکشن، داستان کوتاه کوتاه ــ یا هر اسمی که شما خودتان قبول دارید ــ تان را زیر سؤال میبرم. اما باور کنید من حواسم هست که شما چه ذهن خلاقی دارید. شما زیربنای تکامل اولیور را در همان پاراگراف اول گذاشتهاید؛ وقتی اولیور با پاهای معیوب مجبور است از بدو تولد قالبهای گچی را آنقدر تحمل کند تا آنها را بخشی از بدنش بداند. حتماً حواستان هست چه صحنهی تکاندهندهای ساختهاید و چطور از آن در خدمت شخصیتپردازی اولیور کار کشیدهاید. بچهای که در اولین سالهای کودکی ببیند تکههایی از بدنش بریده میشوند و جلوِ چشمهایش بر زمین میافتند و بهرغم از دست دادن اندامهایش هنوز میتواند روی پاهایش بایستد و به زندگی ادامه دهد، در درون خودش ابرانسانی تصور میکند که نهتنها تحت هر شرایطی توان بقا دارد، بلکه میتواند پناهگاه امن دیگران باشد.
لبخند پتوپهنی که روی صورت اولیور کار گذاشتهاید هم چیزی شبیه به جوکهایی است که آدمها از دردهایشان میسازند تا وقتی توان نبرد تنبهتن را با آنها ندارند، دستکم با خندیدن به آنها ازشان عبور کنند. حالا شما آنهمه بلای دیگر هم سر راه اولیور طراحی کردهاید و زنده مانده، مگر چارهای جز قوی شدن برایش میماند؟ بهویژه وقتی آدمی درماندهتر و بلادیدهتر از خودش سر راهش قرار دادهاید که بهچشم احترام به او نگاه کند؛ همان الیشیایی که مثل بقیهی رخدادهای داستان اتفاقی سروکلهاش پیدا میشود و چیزی را در اولیور میبیند که هیچکس پیش از او ندیده: قدرت پنهان پناه ضعفا بودن. الیشیا بهانهای میشود تا بذر ابرانسانیای که از کودکی در وجود اولیور کاشتهاید، درحد کمال قد بکشد و هم اولیور را به تکامل برساند و هم زندگی الیشیا و بچهها را شیرین کند.
جناب آپدایک امیدوارم باور کرده باشید که من شما را برای طراحی سلسلهوقایع داستانتان تحسین میکنم. اما اگر تا اینجای کار حسننیتم به شما ثابت شده باشد و اگر سؤالهایم را حمل بر جسارت به ساحت ادبیتان نمیکنید، میخواستم چند سؤال بپرسم. حالا که یکعالمه فرصت دارید تا از آن بالا به داستانتان نگاه دوبارهای بیندازید، فکر نمیکنید کمی همهچیز را سریع و شتابزده نقل کردهاید؟ حتماً شما هم مثل من این جمله را شنیدهاید که داستان نقل وقایع نیست، بلکه انتقال احساس وقایع است. با این توضیح، بهتر نبود به اولیور هم فاعلیت بیشتر یا نقش جدیتری برای نمایش احساساتش میدادید؟ فکر نمیکنید حالا که اولیور هیچوقت مجال شکایت نداشته، خوب بود اجازه میدادید کمی پیش ما دلش را سبک کند؟ قبول دارید اگر آن جملهی «واقعاً او مقصر بود نه اولیور» را درمورد پدر نمیگفتید یا کلید مسئلهی «وقتی از کسی انتظار داشته باشیم، سعی میکند برآوردهاش کند» را در پایان داستان در دست خواننده نمیگذاشتید، شاید حالا هم شما راضیتر بودید و هم خوانندههایتان از اینکه بالأخره فرصت مشارکت و کشف به آنها دادهاید؟
جناب آپدایک ممنون بهخاطر تمام داستانهای خوبی که نوشتهاید. امیدوارم از من نرنجید، اما باید بگویم وقتی نقل وقایع داستانتان را میخواندم، یاد چیزی افتادم؛ یاد وقتهایی که دوستی در فرصتی اندک برای ما سرتیتر وقایع عجیبی را که از سر گذرانده تعریف میکند، آنوقت با دهان باز و اندکی شک به راستی و درستی حرفهایش به او میگوییم: «چه ماجراهای عجیبی. چه خوب میشه به نوشتنش فکر کنی.» ما تمام وقایع داستان، شروع و میانه و پایان را از زبان او شنیدهایم، اما چیزی که ما را مشتاق خواندن داستانش میکند، مشارکت در احساسی است که بین تیتر خبرها گم شده. ما دلمان میخواهد به احساس لحظهها و صحنههایی که او تیتروار تعریف کرده، نزدیک و در دریافت ریشههای کنش و تحول راوی اخبار با او شریک شویم تا بتوانیم داستانش را باور کنیم. و این ممکن نیست مگر خودمان با او درد بکشیم، معلق بمانیم، تجربه کنیم، دنبال راهحل بگردیم یا معجزهای سر راهمان سبز شود و درنهایت به دریافت و رهایی برسیم. خود خودمان جناب آپدایک؛ خود خودمان. هیچکدام از ما دلمان نمیخواهد پیش از آنکه فرصت نزدیک شدن به احساس شخصیت داستان و شنیدن دردهایش را داشته باشیم، داستان به سر برسد. کاش این فرصت را هم به ما و هم به اولیور میدادید.
1. Oliver’s Evolution (1998).
2. John Updike (1932-2009).
