نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «قفس خاکستری اوهام»، نوشتهی پوران فرخزاد
برای ماندگار شدن، هر داستانی به دو ستون نیاز دارد: محتوا و فرم؛ یعنی نویسنده هم باید از اندیشهای درست سخن بگوید و هم راه بیان آن اندیشه را درست انتخاب کند. داستان «قفس خاکستری اوهام» ازنظر محتوایی درخشان است، اما ازنظر فرم، فرصت کشف و تأمل را از خواننده میگیرد.
خانم فرخزاد بهجای آنکه اجازه دهد خواننده خودش بفهمد و لذت کشف را تجربه کند، همهچیز را بهطور مستقیم توضیح داده. زبان داستان قدیمی است و چنگی به دل نمیزند و همین باعث شده عمق اندیشهی پنهان در آن کمتر احساس شود. بااینهمه، نمیتوان از موضوع مهم و تأملبرانگیز داستان چشم پوشید. داستان ما را به درون روح انسانی میبرد که از ترس رنج زندگی، گرفتار رنجی بزرگتر میشود: رنج نزیستن.
قهرمان داستان مردی است بهنام خاکسار خاموشی. در چهارسالگی گربهاش میمیرد و خانواده اجازهی سوگواری به او نمیدهند. این نقطهْ آغاز گره روانی اوست. زخمی در دلش میماند که التیام نمییابد و با گذر زمان تبدیل به سرطان میشود. از همان کودکی در ذهن خاکسار دوست داشتن با از دست دادن پیوند میخورد و عشق برایش مترادف رنج میشود.
او سالها بعد ازدواج میکند و باآنکه همسرش را دوست دارد، ترس از دست دادن مثل سایه دنبالش است. نمیتواند از عشق لذت ببرد، چون از پایانش میترسد. سرانجام هم از همسرش جدا میشود، همهچیزش را میفروشد و به جنگل میرود تا در جایی دور از انسانها، بدون دلبستگی و درد، زندگی کند. میخواهد مانند بودا از تعلقات رها شود، اما نمیفهمد آنچه بودا را به آرامش رساند، گریز از زندگی نبود، بلکه آگاهی از آن بود.
جنگل و دوری از مردم هم دوای درد خاکسار نیست. او در جنگل شمایل انسانی را دارد که از زنده بودن فقط نفس کشیدن را تجربه میکند. در خلوتهایش با خود فکر میکند حیوانها به کسی دل نمیبندند و شاید به همین دلیل آسودهتر زندگی میکنند. آرزو میکند کاش انسانها هم دلبستگی نداشتند: «کاش آدم از اول هیچکس رو نداشت؛ اینجوری خیلی بهتره، چون دیگه شاهد مرگ اونها نمیشه… مثل اون روزی که سپوره کاکایی رو برد… طرف هرچیزی بری واسهی خودت درد تازهای میسازی… و اگه بخوای بیدرد بمونی، باید خودت رو از همهچیز و همهکس کنار بکشی؛ مثل این لاکپشت، مثل این ماهیها، مثل این آبگیر… و مثل حالای خودم…»
اما اوضاع بر این قرار نمیماند. او سنجابی زخمی پیدا میکند و نمیتواند بیتفاوت از کنارش بگذرد. سنجاب را به کلبه میبرد و از آن مراقبت میکند و با گذر زمان به او دل میبندد. با آمدن بهار، سنجاب که سلامتیاش را بازیافته با سنجابی ماده جفت میشود. خاکسار وقتی میبیند که آندو با شادی در جنگل میدوند، چیزی درونش میلرزد. همان جا میفهمد که حتی در دل طبیعت، زندگی با عشق و پیوند ادامه دارد و او تنها کسی است که از این چرخه بیرون مانده و از ترس حرام شدن زندگی، زندگیاش را حرام کرده. خاکسار همیشه از احساساتش فرار میکرده تا در امان بماند، اما ماجرای سنجاب او را به زندگی برمیگرداند و در آن لحظه است که میفهمد زنده بودن یعنی درگیر بودن؛ یعنی دوست داشتن، درد کشیدن، تجربه کردن. خاکسار میفهمد برای رهایی از رنج، نباید از زندگی فرار کرد و باید آن را با تمام بیثباتیاش پذیرفت.
از دل این روایت، پرسشی بیرون میزند که هر انسانی در زندگی بارها با آن روبهرو شده: چطور میشود زندگی کرد و از آن لذت برد، وقتی همهچیز فانی است؟ چطور میتوان دل بست وقتی مرگ و جدایی همیشه در کمین هستند؟ خاکسار از رویارویی با این پرسش میگریزد، اما در پایان درمییابد که فرارْ خود بزرگترین درد است. بیاحساسی او را از رنج دور نکرده بوده، بلکه از معنی تهی کرده بوده. درنهایت، خاکسار به آگاهیای میرسد که یادآور اندیشهی کامو در افسانهی سیزیف است. همانطورکه سیزیف نمیتواند از سنگش رها شود، انسان نیز نمیتواند رنج را از زندگی حذف کند، اما میتواند آن را بپذیرد و با آن زیست کند. سیزیف با آگاهی از بیپایانی تلاشش بازهم سنگ را تا قله میبرد. خاکسار هم درمییابد که باید بار بودن و زندگی کردن و عشق ورزیدن را، با همهی دردها و ناپایداریهایش، بر دوش بکشد. آرامش نه در گریز از رنج که در همین کوشش آگاهانه برای زیستن پنهان است.
بازگشت خاکسار به شهر بازگشت به آگاهی است. او حالا میفهمد که رنج دشمن زندگی نیست، بلکه همزاد آن است. نیچه میگوید: «آنکه چرایی برای زندگی کردن داشته باشد، از عهدهی چگونگی آن برخواهد آمد.» خاکسار حالا چرایی زندگی را یافته و میتواند با چگونگیاش کنار بیاید. در پایان، خاکسار درمییابد که تمام عمرش رنج کشیده فقط از ترس اینکه مبادا روزی رنج بکشد. و این جمله نهفقط خلاصهی سرگذشت او، بلکه تصویری از سرنوشت بسیاری از ماست. ما از ترس درد احتمالی، خود را به رنجی دائمی محکوم میکنیم: رنج نزیستن. «قفس خاکستری اوهام» در ژرفترین لایهاش، داستان انسانی است که از مسئولیت بودن میگریزد، اما سرانجام درمییابد که تنها راه رهایی، در زیستن و پذیرفتن خطرهای آن است نه در خاموشی به سر بردن.
