نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستانکوتاه «شام شب عید»، نوشتهی مهین دانشور
داستان «شام شب عید» با راوي اولشخص، در زمان گذشته و بهصورت خطي در فضایي کابوسوار روایت ميشود. داستان تقريباً برگشتي در زمان ندارد. این زمان خطي و موقعیت زماني که از شب سال نو شروع ميشود و تا شروع سال نو ادامه دارد، به ساخت کیفیت کابوسوار داستان کمک کرده؛ چون از شیوهي معمول ذهن که براساس یادآوريها، پرشها و تداعيهاست فاصله دارد و نوعي حس گیر افتادن در وقایع را فراميخواند؛ بهویژه اگر این رویدادها با توجه به پیرنگ داستان از ابتدا بنا را بر وقایع عجیب و غیرمنتظره نهاده باشند.
«همهچیز در همین یک روز فشرده شده بود. این نشانهي عوض شدن سال و ماه بود یا مربوط به زندگي من که فقط مثل قرقرهاي که باز شود، قبل از ایست کامل، دور برداشته و تند شده بود تا وقتي که عاقبت نخ تمام شود و قرقره از کار بایستد؟» این پیشآگهي تداعيگر مرگ است و اینکه در پاراگراف اول طرح شده این انتظار را در خواننده ایجاد ميکند که شاید این روز منحصربهفرد که آخرین روز سال است، آخرین روز زندگي راوي نیز باشد.
بعد نویسنده بذرهایي در داستان ميکارد و مسئلههایي طرح ميکند که هریک بهشیوهاي حل ميشوند تا راوي را از شب سال نو به سال نو وارد کنند؛ راهحلهایی که بعضي در پایان و بعضي بهشیوهي طرح مسئله و حل مسئله بهصورت خردهروایت در دل داستان گنجانده شدهاند: سیستم گرمایش خانه خراب است، در پایان گرما به خانه برميگردد. مرد قصد خریدن یک دایرهالمعارف را دارد، در پایان بهصورت کاملاً غیرمنتظره به دستش ميرسد.
کابوسي که به روز تسري پیدا ميکند از شب قبلش آغاز شده. مرد در کابوس شبانهاش مادر و خالهاش را ميبیند که او را نميشناسند و او دنبال جملهاي ميگردد تا خودش را به آنها معرفي کند، درحاليکه ميداند وقت تنگ است. اساساً زمان و تنگي وقت در خواب بهصورت ناخودآگاه و ازمنظر روانشناسي به اضطراب مرگ مربوط است؛ بههمینخاطر و بهخاطر پیشآگهياي که در چند خط اول داستان آمده، وقتي صبح روز بعد مرد در خیابانها قدم ميزند و بهطرز عجیبي همهجا خلوت است، به ذهن خواننده خطور ميکند که شاید با راويای مرده طرف است و تا پایان داستان، با توجه به افزایش اتفاقهاي عجیب و کیفیت کابوسوارگي، این فکر نیز پررنگتر ميشود. اما نویسنده بهخوبي این سطح از تردید را در خواننده نگه ميدارد و براي تمام موقعیتها دلیلی عیني و قانعکننده ميگذارد تا داستان در سطح واقعیت باقي بماند.
دلیل خلوتي خیابان این است که مرد ساعتش را جا گذاشته و دو ساعت زودتر از خانه بیرون زده. مهماني ناهارْ عجیب اما باورپذیر است، دیدن برادرزاده نیز همینطور. وقتي برادرزاده بيهوا جلوِ خانهي مرد پیدا ميشود و او را با ماشینی عجیب که در زمان داستان کمتر پیدا ميشود به مهماني شام دعوت ميکند، باز این تردید در دل خواننده ميافتد که برادرزاده پیک مرگ است: مرد بهترین لباسش را ميپوشد، میز شام مهماني بيشباهت به سفرهاي بهشتي نیست و او تمام مردهها را در این مهماني ميبیند.
اوج این کابوس لحظهاي است که از بالاي کتابخانه به فضايی شهري نگاه ميکند، اما انگار که در زمان سفر کرده باشد، جاي ساختمانهاي شهر را تپهماهورها گرفتهاند. اینجاست که پاي خواننده کاملاً از زمین جدا ميشود، اما بهخاطر نوشیدنياي که در مهماني به مرد تعارف شده، این اوهام باورپذیر بوده، باعث تغییر سطح واقعیت در داستان نميشوند. خواننده ميداند که دارد از منظر راوياي روایت را دنبال ميکند که بهطورموقت تحت تأثیر نوشیدني دچار وهم شده. با خروج مرد از خانه این وهم جاي خودش را به ترسي تازه ميدهد: خیاباني که آنوقت شب کاملاً خالي است. این مسئله هم مثل قبليها برطرف ميشود و رانندهاي که او را به خانه ميرساند قاتل نیست؛ درواقع موقعیتها مدام در خدمت دامن زدن به ترس، احتمال مرگ، بروز فاجعه و درنتیجه ایجاد حس کابوس هستند.
برگشت مرد به خانه و روشن بودن چراغها باز اتفاق عجیبي است. انتظار ميرود دزد به خانه آمده باشد، اما نیامده. نامهي پسر این انتظار را توجیه ميکند. او آمده، خانه را بهرسم عید تمیز کرده و نقل و شیریني گذاشته، تعمیرکار را راه داده و همان کتابي را که ماجرا بهخاطرش شروع شده بوده، براي پدر هدیه گرفته. درپایان با تحویل سال این کابوس پایان ميپذیرد. درواقع کابوسي که با سرما، زمان و اضطراب مرگ شروع شده، با گرما، تغییر سال و حس زندگي تمام ميشود. از این منظر سیري کاملاً معکوس بهنسبت بیشتر داستانهاي کوتاه دارد که رو به نابودي و مرگ حرکت ميکنند. بشر درطول تاریخ و ازخلال روایتهاي داستاني ذهن خود را براي حل مسئله آموخته کرده و این گرهگشایيهاي پيدرپي و نسبتاًتصادفي که بخشي از جهان این داستان هستند و نه ایرادي به آن، به ایجاد فضاي کابوسوار دامن زدهاند؛ چراکه هرچیزي که با جهان آموختهي ذهني انسان هماهنگ نباشد و برخلاف قاعدهي آن عمل کند، براي او ایجاد ترس، ناامني و کابوس ميکند، مثل خندههاي بيجا.
