هالی برنت / کاوه فولادینسب
اولین راه برای اینکه ببینید داستانی دارید یا نه، این است که ببینید آیا میتوانید در ایدهتان یک انفجار پیدا کنید یا نه. این انفجار ممکن است بیصدا باشد، با تأخیر اتفاق بیفتد یا بسیار ویرانگر باشد. فرقی نمیکند. بههرحال باید جایی در شروع، میانه یا پایان داستان انفجاری رخ دهد و همه اجزای داستان را از وضع موجود خارج کند. زندگی شخصیتها باید آهنگ طبیعیاش را از دست بدهد. دنیایشان باید آشفته شود. در کنار این دگرگونی بزرگ که «چنان آدمی درگیر چنان تجربهای میشود»، خلاقیت نویسنده باید به دنبال راه حل بگردد و در نهایت نظمی متفاوت از نظم پیشین را خلق کند.
دایره انفجار بسیار گسترده است. هر موضوعی را که دلتان میخواهد، انتخاب کنید. فروپاشی یک زندگی مشترک، آغاز یک عشق و مرگ یک پیرمرد، هرکدام میتواند آشفتگی و راه حل ویژه خودش را در پی داشته باشد. داستانهای مختلف انفجار را به سه شیوه مورد استفاده قرار میدهند. بعضی از داستانها با انفجار شروع میشوند. در نقطه آغاز چنین داستانهایی تیر خلاص شلیک میشود و جهانْ ویران به نظر میرسد. بعد دیگر به عهده نویسنده است که شخصیتها را دوباره دور هم جمع و بهسوی راه حل نهایی هدایتشان کند. داستان ممکن است با آرامش و نظمی موجود شروع شود، با قدرتی فزاینده بهسمت انفجاری پیش برود که در میانه آن قرار دارد، و در پایان دوباره به آرامش و نظمی جدید برگردد که البته هرگز با آن نظم ابتدایی یکی نیست. نویسنده دیگری ممکن است استفاده از مهمات را تا نزدیکیهای پایان داستان به تأخیر بیندازد. هر داستانی در یکی این سه گروه قرار میگیرد. اگر نویسنده پیش از اینکه شروع به نوشتن کند، در ذهنش به موضوع نزدیک شود و آن را بهخوبی بپروراند، متوجه خواهد شد که مؤثرترین زمان برای روشن کردن فتیله چه موقعی است، آغاز، میانه یا پایان. نویسنده باید ابتدا تصمیمش را بگیرد و بعد بر اساس آن تصمیمْ داستان را شروع کند.
بعد از اینکه نوشتن داستان را شروع کردید، مهمترین کار تمام کردن آن است. نوشتنْ به همین سادگی و به همین سختی است. داستان ناتمام بههیچوجه داستان نیست و یک نوشته پر از اشتباهات دستوری -اگر به پایانی مناسب برسد- میتواند یک داستان باشد. برای نویسنده شدن هیچ راه دیگری وجود ندارد مگر اینکه آنچه را که شروع کردهاید، تمام کنید. من میتوانم به وضوح روزی را که نویسنده شدم، به یاد بیاورم. آن روز فکر کردن به ایدهها بدون بسط و گسترش دادنشان را کنار گذاشتم و خودم را وادار کردم بهسمت پایان حرکت کنم. داستانی که در آن روز نوشتم، هرگز منتشر نشد و مدتها پیش گمش کردم، اما مرحله بسیار مهمی را در زندگی نویسندگی من شکل داد. بعد از آن برای ماههای متمادی بهمحض اینکه ایدهای به ذهنم میرسید، شروع به کار میکردم و بهنحو معجزهآسایی هرچه داستانهای بیشتری را کامل میکردم، داستانهای بیشتری در ذهنم شکل میگرفت.
بعد نوبت به مرحلهای دیگر رسید. به نتیجه نمیرسیدم و علیرغم اینکه میدانستم بالأخره روزی این اتفاق خواهد افتاد، خاطرم پریشان بود. وقتی به عقب برگشتم و همه نوشتههایم را بازخوانی کردم، متوجه شدم که داستانهایم باید بازنویسی شوند و حتی شاید بعد از آن هم دوباره نیاز به بازنویسی داشته باشند. این مرحله، مرحله بعدی تبدیل من به یک نویسنده بود؛ مرحلهای که هرگز تمام نشد.