حالا چیزی حدود پنج سال است که من در دانشگاه تدریس میکنم. روز اولی که میخواستم بروم سر کلاس، بیشتر، از این خوشحال بودم که میتوانم دانستههایم را با جوانترها از خودم در میان بگذارم و دانشم در حوزه معماری و شهرسازی نیز مدام بهروز خواهد شد. چیزهایی هم بود که اصلا بهشان فکر نمیکردم: […]
اندر احوالات یک مدرس / ۵۰ این نوشتن عزیز
بیرون تاریک است و خانه فرو رفته در سکوت؛ تنها زوزه چراغ سقفی و ناله هرازگاهی یخچال است که سکوت را میخراشد. نشستهام پشت میز و مینویسم. تند و تند کلمهها را تایپ میکنم و متن، توی مونیتور جلوی چشمهام شکل میگیرد. یک آن به ذهنم میرسد دقیقهای به احترام همه کسانی که در طول […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۹ آدمها و صورتکها
از کلاس که بیرون میآیم، موبایلم را درمیآورم ببینم کی بوده اواخر کلاس اساماس داده. «حضرت ما منتظریما. دیر شد بابا.» یکی از دوستان روزنامهنگارم است که میخواهد به مناسبت سالروزی سالمرگی چیزی، پروندهای درباره نمایش «شهرقصه» تهیه کند و از من هم خواسته مطلبی کوتاه دربارهاش بنویسم. برایش مینویسم «آمادهس حضرت. یه بار دیگه […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۸ نوبت به ستار میرسد یا نه
از دانشکده میآیم بیرون. هوا تاریک است. گلویم میسوزد. از صبح یکسره کلاس داشتهام و حرف زدهام. حالا انگار ته حلقم سوزن فرو کردهاند. هوا سرد است. سرما گلویم را بیشتر میسوزاند. کم پیش میآید اینطوری از کوره در بروم، اما گاهی هم چارهای نیست. دست خود آدم نیست که… وقتی کسی کلهاش از فکر […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۷ دوتا فرشته روی زمین
یک توضیح لازم: شماره قبلی «اندر احوالات یک مدرس» تعدادی از دوستانم را رنجانده؛ دوستانی در یک کانون معماری و دوستان دیگری در یک انجمن ادبی. چقدر ناراحتم از این بابت. نویسنده برای نوشتن گاه از واقعیتهای بیرونی الهام میگیرد و این پدیده غریبی نیست. برای داستان «تو باید کاوه فولادینسب باشی» هم من این […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۶ تو باید کاوه فولادینسب باشی
یک نفر با لبخند از میان جمعیت میآید به سمتم. انگشت اشارهاش را جوری برایم تکان میدهد که یعنی «آی آی آی… بالاخره گیرت انداختم» یا یک چیزی تو همین مایهها. او زیادی صمیمی به نظر میرسد و من فکر میکنم حتی یک بار هم در همه عمری که ازم رفته او را ندیدهام. شاید […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۵ پشت میزهای مینیاتوری
پرده را میزنم کنار. برگهای زرد و نارنجی و قرمز ایستادهاند روبهرویم. بوتهها لخت شدهاند، چمنها تُنُک. چند پرنده لب دیوار نشستهاند و زیر آسمان ابری و دودگرفته باهم اختلاط میکنند. از دیدن پرندههایی که کنار هم -فرقی نمیکند کجا، روی سیم، روی شاخه درخت یا لب دیوار- مینشینند، همیشه لذت میبرم. به نظر میآید […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۴ من دیگه تو رو «چ» صدا نمیکنم
کلاس دارد تمام میشود و چگوارا هنوز نیامده. سروصداهای حیاط دانشکده فروکش کرده. به نظر میرسد جنگ تمام شده باشد، اما چگوارا هنوز نیامده. آفتاب کمرمقی از لای کرکرهها خودش را انداخته روی دیوار سفید و موزاییکهای خاکستری. هوا دارد کمکم سرد میشود، و روزها، کوتاه و کوتاهتر. کاغذها و کتابهایم را جمع میکنم و […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۳ استادبازی یا لبخند یادت نره خانوم مهندس
نوشته «سلام رییس. خوبی؟ من خیلی استرس دارم. لااقل کاش زودتر گفته بودی، کنار میاومدم با خودم. یادته یه بار بهت گفتم میخوام تو اون مسابقههه تکی شرکت کنم، گفتی هنوز زوده. حالام فکر میکنم این تکی سرکلاس رفتنه برام زوده. تو هم که یککلام، میگی باید برم. هروقت بودی، بیا حرف بزنیم یهکم. روحیه […]
- 1
- 2
- 3
- …
- 6
- صفحه بعد »