راهروها پر از آدم است. وقتهایی که خانه هنرمندان اینطوری شلوغ میشود، احساس میکنم میتوانم تا ساعتها بمانم و هیچ خسته نشوم. زنگ تلفنم صدا میکند. «سلام.» «سلام. خوبی؟ این مراسم اعلام برندههاشون کی شروع میشه؟» کارت را از توی کیفم درمیآورم. عکس تهران و عنوان «زندگی شبانه در تهران» را میچرخانم. پشت کارت زیر […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۱ شهرها دروغ نمیگویند
شهرها دروغ نمیگویند. هرقدر هم که ملت یا جماعتی بخواهند توی حرف خودشان و دیگران را فریب بدهند، هرقدر هم که بخواهند خودشان را جور دیگری جا بزنند، کاری از پیش نخواهند برد. شهرها دستشان را رو میکنند. مثلا هیچ مهم نیست که توی هر مهمانی خانوادگی یا جمع دوستانهای یا سر هر ناهار و […]
اندر احوالات یک مدرس / ۴۰ رای اکثریت به اقلیت
این اولین باری است که مجبور شدهایم توی کلاس انتخابات برگزار کنیم. معمولا کار به جایی به میکشد که باید با خواهش و تمنا باید کسی را پیدا کنم که قبول کند نماینده شود. شاید بهخاطر اغراقهایم باشد. مثلا شاید بهخاطر این باشد که میگویم «نماینده باید همیشه آنکال باشه؛ مثل دکترای کشیک. ممکنه آخرشب […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۹ گلایلهای سفید، زنبقهای زرد
با استیصال… برای قربانیان سلاحهای کشتار جمعی، هرجای جهان که باشند. شقیقههایم میکوبد. سرم درد میکند؛ از آن دردهایی که وقتی میآیند سراغت، بزرگترین آرزوی زندگیات میشود این که دست از سرت بردارند. میدانی هم چای و مسکن افاقه نمیکند و چارهای نداری جز اینکه با درد کنار بیایی. دیشب تا صبح نخوابیدم. باد شدیدی […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۸ خلاقیت به سبک ایرانی
روزهای ژوژمان را دوست دارم. چند ماه زحمت مدرس و دانشجو به پایان میرسد و همه نقشهها و ترسیمهایی که تا دیروز روی چکپرینت و کاغذ پوستی بوده، میرود توی پوسترهای گرافیکی زیبا، و به جای همه ماکتهای اتود و ساده دیروزی، ماکتهای تروتمیز و دقیق و کامل مینشیند. به مهمانی میماند. بعد از همه […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۷ من، ممل قالپاقدزد و آسمان سرخ
هوا آفتابی است، اما توی پارکینگ استادیوم که از ماشین پیاده میشویم، نسیم دستش را میکشد روی صورتمان. یکیشان میگوید: «استاد، ما فکر میکردیم آخرشم نمییاین باهامون.» میگویم: «چرا؟ خالیبندم مگه؟» یکی دیگرشان که کلاه بافتنیِ نوکتیزِ یکیدرمیان سرخ و سفید گذاشته روی سرش، میگوید: «نه، خالیبند که نه، اما شما یه سال پیش قولش […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۶ سالومه اشتراوس زیر باران
کامپیوتر را روشن میکنم و تا بالا بیاید، کاغذهای روی میز را دسته میکنم و جرعهای چای مینوشم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم و ململ بارانی که بالأخره دست نمناکش را در این شب دراز روی صورت شهر کشیده. مریم رفته خوابیده. گوسهایم هنوز پر از صداست. موسیقی نمیتوانم گوش کنم. تلویزیون را روشن […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۵ راه بسته است
سلام استادی میگوید و تند از کنارم رد میشود. سلامش توی نسیمی که میان برگها پیچیده گم میشود. به جواب دادن نمیرسم. با این همه وسیلهای که ازش آویزان است، انگار دارد فرو میریزد. هر لحظه ممکن است فرو بریزد. کیفش روی شانهاش است و معلوم است که سنگین. یکوریاش کرده. یک بسته بزرگ مقوای […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۴ موشها خیابان را پر کردهاند
نشستهام پشت میزم و کتاب میخوانم. موبایلم زنگ میزند. روی صفحهاش نوشته «ناشناس». حالا دیگر سه چهار سالی میشود که با دیدن این کلمه روی صفحه موبایل ضربان قلبم تند میشود. یک زمانهایی بود که اصلا جواب هم نمیدادم؛ با خودم میگفتم بلا بیخبر نازل شود. الان اما خبری نیست. شهر در امن و امان […]
- « صفحه قبلی
- 1
- 2
- 3
- 4
- …
- 6
- صفحه بعد »