در پارکینگ را که باز میکنم، باز صدای مرنوهایش را میشنوم. علاقه، تخصص یا شناختی درباره حیوانات ندارم، اما در این حد حالیام میشود که این بچه هنوز خیلی کوچک است، و البته نمیدانم خیلی کوچک برای گربهها یعنی چقدر؛ چند روز؟ چند ماه؟ یا چی؟ این را هم نمیدانم این ماجرا اتفاقی است یا […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۲ نمیخوانت؟ نباش…
میروم توی اتاق اساتید. نسیم خنک کولر میزند توی صورتم. یک لحظه میایستم. میگذارم نسیم تا اعماق وجودم پیش رود. همان نزدیکیها مینشینم روی صندلیای کنار میز سراسری ناهارخوری. دوسهتایی از همکارهام آن دورترها نشستهاند و گرم بحثاند. یکیشان برایم دست تکان میدهد و نیمخیز میشود. من هم دستم را بالا میآورم، تکانی به خودم […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۱ اینقدر زنذلیل نباشین استاد
آرام پایم را روی پدال ترمز فشار میدهم و میایستم پشت چراغ. پیرمرد روزنامهفروش میآید میکوبد روی شیشه. آدم جالبی است. انگار نه انگار دستفروش است، جوری میزند روی شیشه و روزنامههایش را به صورت آدم حواله میدهد، که انگار طلبکار است. سری تکان میدهم. دوباره میکوبد. دست میکنم توی کیفم و روزنامهام را درمیآورم […]
اندر احوالات یک مدرس / ۳۰ جاودانگیات یک روز هم طول نکشید
به یاد و احترام دکتر محمدامین میرفندرسکی (۴ آذر ۱۳۱۰ / ۲۰ خرداد ۱۳۸۸) که پیکرش زیر آفتاب تلخ تند بیست و سوم خرداد ۸۸ تشییع شد. توی این آفتاب تند انگار همهچیز میخواهد آب شود، حتی این درختها، یا آن دوتا پرندهای که نشستهاند لب پنجره، یا اصلاً تمام این ساختمان قدیمی، که […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۹ فاستر زرد کرد
نزدیک آخرهای کلاس است. بچهها کمکمک دارند وسایلشان را جمع میکنند و من هم کار این آخری را که ببینم، باید جمع کنم بروم. کارش خوب بود، حتی میشود گفت خیلیخوب. بلند میگویم: «بچهها قبل از این که جمع کنین برین، بیاین کار ایشون رو ببینین.» میآیند دور میزم. یکییکی نقشههاش را ورق میزنم و […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۸ یک چای دارچین، لطفاً!
هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. جیبی نیست توی کیف یا لباسهایم که نگشته باشمش. همینطور لای همه کتابهایی را که همراهم هستند، و همینطور توی کمدم را. و حتی از دایی -آبدارچی اتاق اساتید- هم سراغش را گرفتهام. «دایی اینور اونور یه عکسی پیدا نکردی؟» «چه عکسی دکترجون؟» «یه عکسی که من توش باشم و …» […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۷ جهان صحنه تئاتر است
پسر جوان نقشههایش را لوله میکند و از میزِ جلویم برمیدارد. نگاهی به ساعت میاندازم. نیمساعتی از زمان کلاس گذشته و همین حالاهاست که سروصدای بچهها دربیاید که «استاد، ما دوباره ساعت دو کلاس داریم، اینطوری به ناهار نمیرسیم.» و اگر همین هم نه، چیزهایی از همین دست. دختری میگوید: «کار من رو میشه یه […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۶ واقعی… بیبزک
سکوت مطلق… دستهام را گره کردهام پشتم و آرام رو به ته کلاس قدم برمیدارم. میرسم به ردیف آخر. بر که میگردم، درست در همان لحظه کذایی، چند ردیف جلوتر، دختری برگهاش را با پسر کناردستیاش عوض میکند. زیاد باهم دیدهامشان؛ توی حیاط، توی آتلیهها، توی بوفه. تصویر دستهاشان که برگهها را جابهجا میکند، کند […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۵ سفیدپوش، ژاور و من
دستهایم را پشتم گره کردهام و لای میزها قدم میزنم. حضور توی جلسههای امتحان آخر ترم را دوست ندارم. احساس میکنم کسانی را که چهار ماه تمام دیدهام، دیگر نخواهم دید. کاوه احساساتی اینجور وقتها حسابی دمغ میشود، مینشیند کناری و لام تا کام حرفی نمیزند. تنها موجود متحرک سالن منم. بچهها که نشستهاند پشت […]
- « صفحه قبلی
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- صفحه بعد »