ترم برای بعضیها دیر شروع میشود، خیلی دیر؛ جوری که طاقت هر معلم و مدرس و استادی طاق میشود و خب من هم استثنا نیستم که… نگاهی به خطخطیهای روی کاغذ میاندازم و میگویم: «خجالت نمیکشی رفیق؟ ترم داره به دمش نزدیک میشه… ترم پنجی ناسلامتی. اینا چیه کشیدی رو کاغذ گذاشتی جلوی من؟» چیزی […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۳ مانکنهای بیصورت
گرما کلافهام کرده. نگاهی به ماشین کناری میاندازم. پشت فرمانش، پسر جوانی نشسته. صورتش را اصلاح نکرده، موهاش شده کپهای بیستسانتی روی سرش، دگمههای پیراهنش باز است و پلاکی از طلا میان موهای سینهاش برق میزند. مریم نشسته کنارم و دارد فهرست خریدها را مرور میکند، برای مهمانی فردا شب. چراغ سبز میشود. اتوموبیل کناری […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۲ تصویر جذاب نسل در حال انقراض
ساعت هنوز نه نشده. نشستهام پشت میز. بچهها هم پشت میزهاشان نشستهاند و مشغول طراحیاند. قرار است تا دو ساعت دیگر اسکیسهاشان از طراحی فضای داخلی یک رستوران سنتی را تمام کنند و بزنند روی دیوار. یکی از دخترها که هم خیلی شیطان است و هم خیلی مودب، و کموبیش و به شکلی ناگفته نقش […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۱ آقای مصدق دمتان گرم
چند کلمه با خوانندگان «اندر احوالات یک مدرس»: ممنون که در همه بیست و اندی هفته گذشته همراه من و نوشتههام بودید. ممنون که در دیدارهای حضوری و مجازی من را از نظرهاتان بهرهمند کردید. ممنون که خوبیها و بدیهایی را که در «اندر احوالات یک مدرس» میدیدید، صریح و صادقانه با من در میان […]
اندر احوالات یک مدرس / ۲۰ صورتزخمی
آخرهای کلاس است. توضیحات تکمیلی را برای تحویلپروژه هفته دیگر میدهم و میگویم کلاس آزاد است. میگویم: «اگه کسی سؤالی داره بپرسه، اگه کاری داره بگه، اگه هم کسی میخواد بره، بره. هفته دیگه لطفن سر وقت بیاین و با دست پر.» نگاهم دوخته میشود روی چشمهای صورتزخمی. لبخندی میزنم. لبخند نمیزند. روز اول ترم […]
اندر احوالات یک مدرس / ۱۹ کلاغها روی دیوار
سویچ را میچرخانم. قفل فرمان را میزنم. به نظرم اوضاع طبیعی نیست. از ماشین پیاده میشوم. ورِ شکاک ذهنم میگوید: «نکنه تعطیله.» ورِ منطقی پاسخ میدهد: «نه بابا، تعطیل بود این دمدرییام نبودن.» شکاک ابرویی بالا میاندازد و دوباره تکرار میکند: «اوضاع طبیعی نیست.» حیاط جلویی دانشکده به شکل عجیبی خالی است. حتی روی نیمکتها […]
اندر احوالات یک مدرس / ۱۸ سیب دندانزده
همراه همسرم یکی از دوستان معمارمان را که سالهای سال است مقیم آلمان است و برای سفری کوتاه به ایران آمده، به دانشکده دعوت کردهایم. کلاسهای طراحیمان را باهم یکی کردهایم تا بچهها زمان بیشتری بتوانند از حضور این دوست استفاده کنند. خیلی از دانشجوهای دیگر دانشکده هم آمدهاند و توی آتلیه جای سوزن انداختن […]
اندر احوالات یک مدرس / ۱۷ این هوای اسفندی
آسمان که اینطوری آبی میشود و آفتاب که اینطوری براق، من اسمش را میگذارم هوای اسفندی، حالوهوای اسفندی. ممکن است روی تقویم هنوز اسفند نشده باشد و هوا اسفندی باشد، یا روی تقویم ده روز -یا حتی بیشتر- از شروع اسفند گذشته باشد و هنوز حالوهوا اسفندی نشده باشد. حالوهوای اسفندی یکجور حالوهوای ناب و […]
اندر احوالات یک مدرس / ۱۶ خردهدیکتاتورِ درون
توی حیاط دانشکدهام. آفتاب پهن شده روی زمین، انگار نه انگار چله زمستان است. اینجور وقتها مادربزرگم -که یادش تا همیشه برایم زنده است- میگفت «آخرالزمون شده. فصلام قاطی کردهن.» راست میگفت. گاهی انگار هیچچیز سر جای خودش نیست. «سلام.» برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. یکی از همکارهام است: خانم مهندسی کاربلد و آدمی […]
- « صفحه قبلی
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- صفحه بعد »