کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

۱۷ مرداد ۱۴۰۰

نویسنده: لیلا زلفی‌گل
جمع‌خوانی داستان کوتاه «داش‌آکل»، نوشته‌ی صادق هدایت


حتی اگر اهل ادبیات هم نباشی، محال است بزرگ‌ترین پایه‌گذار ادبیات نوین و داستان‌کوتاه‌نویس ایرانی را نشناسی: صادق هدایت؛ مردی که به‌تعبیر گلستان پایش در جغرافیای ایران گیر کرده بود، اما جهانی می‌اندیشید. زاده‌ی ۱۲۸۱ تهران، در خانواده‌ای اشرافی؛ نویسنده و مترجمی که تأثیر او بر جریان روشن‌فکری ایران بر هیچ‌کس پوشیده نیست. او به‌واسطه‌ی «بوف کور» شهرت جهانی پیدا ‌کرد. بیشتر نویسندگان معاصر به تأثیرگذاری این داستان بر بخش زیادی از ادبیات داستانی ایران باور دارند. گرچه هدایت را متهم به سیاه‌نمایی در تفسیر زندگی می‌کنند، اما آنچه از ورای مرگ و نیستی در آثار او به چشم می‌خورد، عدم تعارض آن با اصل زندگی است.
داستان «داش‌آکل» متعلق به مجموعه‌داستان «سه قطره خون» این نویسنده است که در سال ۱۳۱۱ منتشر شده. برخلاف «بوف کور» و روایت سورئالش، «داش‌آکل» قصه‌ای کلاسیک دارد با شخصیت‌هایی واقعی و ملموس؛ داستانی برآمده از خیر و شر: داش‌آکل و کاکارستم، پهلوان‌هایی که یکی به‌واقع نام پهلوانی برازنده‌ی اوست و دیگری می‌خواهد به‌زور جامه‌ی پهلوانی بر تن کند.
«همه‌ی اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکارستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند.» خواننده با شروع حکایت‌گونه‌ی داستان و در همان پاراگراف اول می‌داند ماجرا از کجا روایت می‌شود و آدم‌های داستان چه‌کاره هستند. می‌داند قصهْ قصه‌ی لوطی‌‌ها و لوطیگری است و مرام پهلوانی. هدایت شهر شیراز را انتخاب کرده، شاید که ساختار تراژیک داستان با جغرافیای آن بیشتر در ذهن مخاطب جا بگیرد. داش‌آکل پهلوانی است محبوب مردم و جوانمرد ــ برعکس کاکارستم ــ و همین کینه‌اش را در دل کاکارستم انداخته و او را دنبال فرصتی نشانده برای انتقام.
حاجی‌صمد، یکی از مالکان شیراز، می‌میرد و داش‌آکل را وکیل و وصی خودش می‌کند. اولین گره‌ داستان ایجاد می‌شود. با دیالوگی که بین او و پیشکار حاجی ردوبدل می‌شود، می‌فهمیم داش‌آکل از این اتفاق ناراضی است: «خدا حاجی را بیامرزد. حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد. ما را توی مخمصه انداخت.»
اولین صحنه‌ای که بعد از این خبر ساخته می‌شود صحنه‌ای است پر از استعاره‌: سه‌گره‌ ابروهای داش‌آکل، گرفتن ابرهای تاریک روی خنده‌ها و شادی فضای قهوه‌خانه و سپردن قفس کرکی به شاگرد قهوه‌چی؛ نویسنده فضا را برای ذهن خواننده آماده می‌کند.
داش‌آکل آزادی خود را از همه‌چیز بیشتر دوست دارد، ولی خوی جوانمردی او غالب است. جایی به زن حاجی‌صمد می‌گوید: «خانم، من آزادی خودم را از همه‌چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته‌ام، به همین تیغه‌ی آفتاب قسم، اگر نمردم به همه‌ی این کلم‌به‌سرها نشان می‌دهم.»
هدایت با این زمینه‌سازی‌ها از جوانمردی پهلوان قصه می‌گوید، از گله از سلب آزادی‌اش، تااین‌که داش‌آکل با یک نگاه عاشق مرجان، دختر چهارده‌ساله‌ی حاجی‌صمد، می‌شود و درام داستان شکل می‌گیرد. حالا دیگر داش‌آکل اسیر شده؛ اسیر خانواده‌ی حاجی‌صمد و عشق مرجان. او اظهار عشقش را خلاف منش و روش جوانمردی می‌داند، چون باور دارد که مرجان هم یکی از امانت‌هایی است که به او سپرده شده: «ازیک‌طرف خودش را زیر دین مرده می‌دانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، ازطرف‌دیگر دل‌باخته‌ی مرجان شده بود.»
حالا داستان وارد کشمکش اصلی می‌شود. داش‌آکل که مردی است تنومند ولی بدسیما با زخم‌هایی عمیق روی صورت، گرفتار عشقی شده که او را دچار درگیری‌های ذهنی کرده. او قرق کردن‌های شبانه و کری‌خواندن‌هایش را کنار گذاشته و شب‌وروزش شده رسیدگی به اموال و زن‌وبچه‌ی حاجی. همه برای او لغز می‌خوانند و حرف او را می‌زنند: «سر پیری و معرکه‌گیری. یارو عاشق دختر حاجی‌صمد شده. گزلیکش را غلاف کرد. خاک تو چشم مردم پاشید. کتره‌ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه‌ی املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.»
هفت سال می‌گذرد و داش‌آکل بی‌اهمیت به حرف‌های اطرافش و با شعله‌ی عشقی در دل، امور را به‌نحو احسن اداره می‌کند و شب‌ها در خلوت خویش عرق می‌خورد و با تنها همدمش که یک طوطی است، درددل می‌کند؛ تاجایی که خواستگاری برای مرجان پیدا می‌شود؛ جایی که داستان به اوج خود می‌رسد. او با میل و رغبت مرجان را به خانه‌ی شوهر می‌فرستد و حساب‌وکتاب اموال حاجی را واگذار می‌کند؛ انگار مرجان هم بخشی از این دارایی بوده؛ اتفاقی که با نگاه امروزی و از جنبه‌ی حقوق زنان قابل‌پذیرش نیست. قطعاً اگر صادق هدایت داستان را در این دوره می‌نوشت، این بخش را باید جور دیگری روایت می‌کرد. اما باید در نظر داشت که این قصهْ وضعیت و موقعیت دهه‌ها پیش را روایت می‌کند و بستری از تاریخ را به تصویر می‌کشد که حق‌وحقوق زنان در آن چندان محلی از اعراب نداشته.
بعد از این، گره‌گشایی اتفاق می‌افتد؛ همان شبی که داش‌آکل باحال پریشان و مست به محله‌ی سردزک می‌رود و با کاکارستم درگیر و ناجوانمردانه زخمی می‌شود. فردای آن روز و قبل از مرگ، او طوطی‌اش را به پسر حاج‌صمد می‌سپارد و پسر به مرجان. مرجان وقتی پی به راز عشق داش‌آکل می‌برد که طوطی با لحن خراشیده‌ای می‌گوید: «مرجان… تو مرا کشتی… به کی بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت»؛ عشقی که صباحی او را رام و سربه‌زیر کرده و حالا به وادی مرگش کشانده.
داش‌آکل با رفتن مرجان پر از تضاد و بی‌قراری شده، خودخواسته به‌سمت قتلگاه می‌رود. او دیگر دلیلی برای زنده‌ماندن ندارد. عشق آخرین دلیل او بود. هدایت ضربه‌ی نهایی را با آن جمله‌ی آخر، هنرمندانه به تصویر می‌کشد و داستان را با ساختار و پی‌رنگی قوی تمام می‌کند؛ داستانی که راوی دانای‌کل و روایتی خطی دارد، ماجرامحور است و به‌سادگی و بدون پیچیدگی معنایی و باوجود لایه‌های عمیق در ذهن می‌ماند. او حتی در همین داستان کلاسیک وجه روان‌شناسانه‌ی قصه‌گویی را مدنظر قرار داده؛ وقتی از مردی می‌گوید که خود واقعی‌اش را در شب‌های تاریک و دور از آداب‌ورسوم جامعه نشان می‌دهد.
نثر هدایت در این داستان بدون اشکال نیست؛ نثری که در بعضی بخش‌های داستان، مستقیم و گزارشی پیش می‌رود. اما آنچه مهم است فهم روایتگری زمانه است. باید به این مسئله توجه کرد که داستان حدود هشتاد سال پیش نوشته شده و باوجود با قالب‌های روایی رایج امروز، روایتی کلاسیک به حساب می‌آید.
داش‌آکل قهرمانی محبوب و مردمی است که می‌میرد تا کاکارستم‌ها و جاهل‌ها جانشین او شوند و معنایی از این بهتر نمی‌توان برای این داستان در نظر گرفت؛ معنایی که به‌‌خوبی برای انسان امروزی هم قابل‌درک است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, داش‌آکل - صادق هدایت, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, داش‌آکل, صادق هدایت, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد