نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «ماهی و جفتش»، نوشتهی ابراهیم گلستان
سیدابراهیم تقوی شیرازی با نام هنری ابراهیم گلستان؛ نویسندهای است که از او بهعنوان روزنامهنگار، عکاس، و فیلمساز نیز یاد میشود. او از آغاز کارش تا به امروز، دورههای مختلف و متفاوتی در خلق آثارش طی کرده، اما نوشتههای او همواره انعکاس ایجازگون زندگی بوده. او توصیفگر و خالق داستانهایی است که میشود از لایههای پنهان آن معنایی کامل را دریافت. او زبان هر داستان را مختص همان روایت و همسو با درونمایهاش میسازد. او به دنبال قصه نیست. زبان و نثر گلستان در هر اثر بیانگر مفهومی است که در زمان و مکانی خاص به آن پرداخته و در قالب داستان برای مخاطبش نوشته. او «ماهی و جفتش» از مجموعهی «جوی و دیوار تشنه» را درست مثل یک فیلمساز و کارگردان، آغاز میکند. ماجرا -اگر بشود ماجرایی برای این داستان قائل شد- از توصیف هنرمندانه و صحنهپردازی سینمایی آکواریوم سادهای شیشهای آغاز میشود. اما نه آنگونه که از دریچهی چشم یک واقعگرا روایت میشود: گلستان با نثر ویژه و زبان خاص خود آکواریوم را به آبگیری بدل میکند.
صحنهپردازی درست مثل جانبخشی به یک رؤیا از زوایهی دید سومشخص محدود به ذهن مردی است که آرمانگراست؛ آن چیزی را میبیند که ذهنش ساخته و پرداخته کرده. او ماهیای را تصور و تصویر میکند که با جفتش یکی شده؛ همدم و همسان؛ شاید یک جان در دو جسم. جایی در میانههای این داستان مینیمال و پرازایجاز، راوی ماهی و جفتش را اینطور شرح میدهد: «دو ماهی شاید ازبس باهم بودند، همسان بودند، یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟» این تصویر خوشایند و به اشتراک گذاشتن حیرتی که از باور به یک رؤیا نشئت میگیرد، تکنیک هنرمندانهی نویسندهای است که علاوه بر بیان آهنگین محتوا، در فرم هم بدعتی نو بنا میگذارد.
این داستان خطی است؛ نه از گذشته خبری دارد، نه تصویری از آینده. روایتْ شرح رؤیاپردازی مردی است که در ابتدای داستان در صحنهی وقوع رخدادها تنهاست. او تنهاست تا آنچه را دوست دارد ببیند و باور کند؛ رقص رؤیایی ماهیها و حتی موسیقی دلنوازی که در پسزمینهی ذهنش نواخته میشود. او خود کارگردان ذهن و اندیشهی خویش است. اما ماجرا قرار نیست با رؤیای مرد ادامه پیدا کند. این بار آقای نویسنده برای خلق تضاد مدنظرش، کودکی را همراه پیرزنی وارد صحنهپردازی بینقصش میکند. کودک برخلاف او نه از دارودستهی رؤیاپردازان است نه فکرش آلوده به بدبینیها و زشتیهاست. او واقعیت را میبیند؛ هر آنچه هست، بیکموکاست. نویسنده در این صحنه از داستان با چرخشی معنادار تمام معادلات موزون صحنه را به هم میزند. مردی تنها حالا با کودکی همراه شده؛ کودکی که ازاتفاق برای دیدن آنچه پیش روی مرد است بهکمک هماو نیازمند است. مرد تصویر زیبایی را که دیده با کودک شریک میشود، اما کودک بیکه اسیر پیشداوری مرد شود، در جواب جملهی او که میگوید: «ببین اون دوتا چه قشنگ باهمن.» واقعیت عریانی را بازگو میکند که مرد نه میتواند و نه میخواهد آن را بپذیرد. از منظر کودک و از دریچهی چشمهای واقعبین او نه دو ماهی، که تنها یک ماهی در آکواریوم است که عکسش بر روی شیشه افتاده.
حالا خواننده از دو دیدگاه و از دو جهت متفاوت با صحنه روبهروست؛ یکی رؤیاپردازانه و ایدهآل که ماهیِ زیبا را در ایدهآلترین شکل ممکن با جفتش مشغول و سرمست از بازی دیده و دیگری حقیقتگرا که نه جفتی میبیند و نه رقصی. او ماهیِ تنهایی را میبیند که ازسر تنهایی با تصویر خود در شیشه بازی میکند. گلستان در پایان روایت موجزش، خواننده را با این دو تفکر تنها میگذارد، زیرا کودک همچنان در صحنه باقی میماند و مرد بیکه حرف کودک را بپذیرد، شاید برای ساختن رؤیایی دیگر به تماشای آبگیری دیگر میرود و این مخاطب است که تصمیم میگیرد با کودک همراه و همدل شود یا با مردی که از خود یا شاید از ما میپرسد: «از اینجا تا کجا خواهند رقصید؟»
*. «راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی، راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند»، ناصر خسرو