کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

استبداد که استبداد است

6 سپتامبر 2021

نویسنده: فاطمه حاجی‌پروانه
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «جشن فرخنده»، نوشته‌ی جلال‌ آل‌احمد


استبداد استبداد است؛ توی خانه باشد یا خیابان؛ به نام دین باشد یا علیه آن، چه فرقی می‌کند؟ وقتی مُشتی آدمند که در تاریکی‌اش به باد می‌روند. برای نوشتن از «جشن فرخنده»، از توضیح و تشریح این‌که آل‌احمد که بود و به چه سبکی می‌نوشت و چه‌ها نوشت و چگونه نوشت، می‌گذرم؛ چراکه بی‌تردید بر همه روشن است. اما «جشن فرخنده» برخلاف عنوان شاد و روشنش، روایتی تلخ است از تاریکیِ استبداد؛ استبدادی که گستره و زمینه‌اش مهم نیست: توی خانه باشد یا خیابان‌ها، به رنگ دین باشد یا علیه دین، درهرحال چهره‌ای عبوس و زننده دارد؛ آزارنده است و جان‌فرسا.
داستان «جشن فرخنده» شرح دو گونه استبداد است: استبدادی دینی در اندرونی خانه‌ی راوی و استبدادی دین‌ستیز که بر جامعه‌ی بیرون‌ازخانه تحمیل شده؛ دربین مردمی که هنوز از تدین و سنت‌گرایی دست نکشیده‌اند. در خانه‌ی راوی پدرش با ریش و عنوان و عبا و عمامه حکومت می‌کند. او استبدادگر خانه است و اولین حضور را در داستان دارد، درحالی‌که وضو می‌گیرد و فحش می‌دهد و امرونهی می‌کند. استبدادگرِ خانه ماهی‌ها را دوست دارد. ماهی‌ها پابَست آبند و به نظر می‌رسد نماینده‌ی مردمان استبدادپذیر باشند. اما کبوترها را دوست ندارد که بال پرواز دارند و نماد آزادی‌اند. استبدادگر خانه که حکومتی دینی در خانه برپا کرده ، امام‌جماعت مسجد محل است و همواره در اندیشه‌ی تمدید جواز عمامه‌اش.
راوی کیست؟ پسر همان حاج‌آقا و نماد مردمان ریزبین، منتقد و علاقه‌مند به آزادی. برای او بهترین رده‌ی سِنی انتخاب شده: نوجوانی؛ در گذر از کودکی و ورود به جهان بزرگ‌سالان با درکی روبه‌افزایش. او آن‌قدر بزرگ‌سال نیست که معنای فحش‌ها را بداند، اما آن‌قدر هم کودک نیست که نفهمد مادرش گرسنه مانده تا او غذا بخورد. ازطرفی آن‌قدر بزرگ است که معنای صیغه را می‌فهمد؛ اما آن‌قدری هم کودک است که سرگرم بازی با موش کوچکی ‌شود که حین هیزم آوردن از کنار پایش رد می‌شود. او نماینده‌ی مردم زمانه است: کسانی که ازقضا عاملانِ تحت‌اجبار حکومتند و البته بیزار از حکومت؛ آن‌قدر بیزار که اگر آب وضوی حاکم مستبد روی پوست‌شان چکه کند، چندش‌شان می‌شود؛ آن‌قدر بیزار که برای ماهی‌ها (استبدادپذیران و سرسپردگان حاکم) دهن‌کجی می‌کنند، اما از اصغرآقا که صاحب کبوترهاست، خوشش‌شان می‌آید؛ اصغرآقایی که کبوترباز است و پدر از او دل خوشی ندارد.
اما در بیرون از خانه، دوره‌ی استبداد رضاخانی است و اوایل محدودیت‌هایی که حکومت بر پوشش مردم اعمال می‌کرد: زن‌های چادری با ترس‌ولرز از خانه بیرون می‌آیند و بدوبدو خودشان را به مقصد می‌رسانند. آجان‌ها کلاه‌های نمدی را از سر عمله‌ها برمی‌دارند. بچه‌مدرسه‌ای‌ها مجبورند شلوارهای پاچه‌کوتاه بپوشند و اگر مردی کلاه لبه‌دار پهلوی سرش نکرده باشد، آجان‌ها می‌ریزند و عبایش را جروواجر می‌کنند. این‌ها تصاویری است که نویسنده در جای‌جای داستان پخش کرده تا استبداد حاکم بر کوچه‌وخیابان را نشان‌مان بدهد؛ درحالی‌که استبداد دینیِ درون‌خانه‌ای را هم تصویر می‌کند.
اما در این زمینه‌چینی هنرمندانه، گره‌ داستان چیست؟ آخوند حکومتی که تصویری سیاه و تهوع‌آور از حاکم دینی استبدادگر است، به جشن فرخنده دعوت می‌شود. نامش دعوت است، اما درواقع احضار شده. او به‌خاطر جواز عمامه‌اش ناگزیر است بپذیرد و باید حتماً بانویی هم به‌عنوان همسرش، بی‌حجاب همراهی‌اش کند تا مهر تأییدی باشد بر این‌که قشر مذهبی و آخوندها، فرمان کشف‌حجاب را پذیرفته‌اند. اما او چطور می‌تواند زنش را از خانه بیرون ببرد؟ آن‌هم با چنان پوششی و به چنان محفلی. نویسنده تصویر دقیقی از زن در این زمینه نشان می‌دهد: زنی لابه‌لای دودودم آشپزخانه، با چشم‌هایی قرمز از اشک، از دود سرخ‌کردنی، مثل کسانی که از روضه برمی‌گردند؛ زنی که بیشترین کنش‌وواکنش او در داستان اعتراض کوتاهی است که با فحش سرکوب می‌شود و گرسنه ماندنش سر سفره برای این‌که وقتی پسرش برگردد چیزی برای خوردن باقی مانده باشد. تصویر دیگری هم از زن هست که در قسمت پایانی داستان با آن روبه‌رو می‌شویم: زنی که درس می‌خواند، پوشش سنتی ندارد و کفش‌های پاشنه‌بلند می‌پوشد. به نظر می‌رسد این زن یک‌سروگردن از زن‌های دیگر زمانه بالاتر است ، اما در کلیت داستان، او فقط در ظاهر با زنان دیگر تفاوت دارد؛ چون به‌هرحال این مردها هستند که برای او تصمیم می‌گیرند.
کشمش داستان با خشم و فحاشی و زورگویی حاج‌آقا به فاجعه‌ای تبدیل می‌شود که راوی گرسنه را از سر سفره‌ی غذا، می‌فرستد به‌دنبال عمو و این بهانه‌ای می‌شود برای نشان دادن تصویرهای بکری از کوچه و خیابان و تیمچه و بازارچه. روایت داستان، در حرکت راوی به‌سوی بازارچه و شرح گرسنگی‌اش ادامه می‌یابد. گرسنگی راوی می‌تواند تمثیلی باشد از فقر و نداری مردم. پسرک گرسنه برایش مهم نیست پاچه‌های شلوارش کوتاه باشد یا بلند، اما از فکر این‌که ممکن است دیر به سفره‌ی ناهار برسد و بادمجان‌های سرخ‌شده را از دست بدهد، از کبابی و چلویی و آش‌فروشی باعجله رد می‌شود تا هرچه‌زودتر، فرمان حاکم مستبد را به انجام برساند. این تصویر تلخی است از تأثیر فقر و گرسنگی مردم در فرمان‌برداری‌ آن‌ها و تن دادن به استبداد.
همه‌چیز تلخ و گزنده است و هیچ‌کدام از تلخی‌ها برای راوی تازگی ندارد. او به این وضع خو گرفته، اما از رؤیایش که همانا آزادی و دوری از وضع موجود است، دل نمی‌کند: کبوترها نماد آزادی‌ای هستند که راوی در جای‌جای داستان به آن‌ها فکر می‌کند و منظور از آرزوی دور شدن، تصویرِ روی تمبری است که راوی هر روز به آن نگاه می‌کند: برجی بلند که مردی سواربراسب آن دورهایش ایستاده؛ آن‌قدر دور که به‌اندازه‌ی مگسی دیده می‌شود. راوی دلش می‌خواهد به همان اندازه دور باشد: «…آرزو می‌کردم جای آن سوار باشم یا حتی جای اسبش…»
راوی که براثر تحقیر و زورگویی حاکم مستبد‌، خودش هم رنگ‌وبویی از او گرفته، به خواهر کوچکش که نماینده‌ی زنان و دختران ضعیف جامعه‌ی سنت‌زده است ، بددهنی می‌کند و او را کتک می‌زند. این وجه از شخصیت‌پردازی راوی، انگار تبلوری است از جمله‌ی معروف «الناس علی دین ملوکهم» .
وقتی به بخش پایانی داستان نزدیک می‌شویم، پیشنهاد می‌شود دختر نایب سرهنگ را صیغه‌ی حاجی کنند تا به‌عنوان همسرش در جشن فرخنده بدون حجاب سنتی وارد شود. درحالی‌که از گفت‌وگوی بین عمو و مادر، به نظر می‌رسد ماجرای صیغه منتفی شده، از گفت‌وگوی بین نایب سرهنگ و دخترش توی کوچه، این تردید پیش می‌آید که قرارِ صیغه سر جای خود باقی است. راوی که به‌خوبی معنای صیغه را می‌داند، پکر می‌شود. پکر می‌شود، چون مردم تیزبین بدنه‌ی جامعه، مشام تیزی دارند و از ماجراهای کثیف پشت پرده بو می‌برند. اما چه کاری از دست‌شان برمی‌آید؟
بعد از پرشی کوتاه، به پایان‌بندی داستان می‌رسیم. صبح، با در بسته‌ی اتاق پدر و غیبتش مواجه می‌شویم. باید گفت داستان با پایان باز، به انتها می‌رسد. شاید زیاد مهم نیست که او برای جواز عمامه‌اش به قم رفته یا برای صیغه کردن دختر نایب سرهنگ و شرکت در جشن فرخنده؛ غیبش زده. حالا او نیست و راوی مانده با خوشحالی از غیبت پدر. اما چه کسی تضمین کرده که استبداد برای همیشه می‌رود؟ غیبت موقت او، اگرچه منجر به قلع‌وقمع ماهی‌های تحت‌الحمایه‌اش می‌شود، اما دزدها هم هستند که همیشه به پشت‌بام بزنند و رؤیای آزادی را بدزدند: مردم می‌مانند و آسمان ابری و سوز سرما. مردم می‌مانند و جای خالی تمام دل‌خوشی‌های‌شان. مردم می‌مانند و استبدادی که به‌خوبی بلد است با ابزار دین، همه‌چیز را به کام خودش تمام کند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جشن فرخنده - جلال آل‌احمد, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جشن فرخنده, جلال آل‌احمد, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

یک روز فشرده

مردی در آستانه‌ی فصلی سبز

دلبستگی و رنج

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد