نویسنده: سیدهزینب صالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «معصوم اول»، نوشتهی هوشنگ گلشیری
خبر حتی به شهر هم رسیده؛ برادر آقامعلم نامهای نوشته و جویای ماجرا شده است. آنچه در داستان «معصوم اول» میخوانیم، پاسخی است که آقامعلم برای برادرش مینویسد. زبان داستان درست همانطورکه از ادبیات معلمی روستایی برمیآید، روان و ساده است. این مشخصه را در دیگرآثار هوشنگ گلشیری نیز میتوان جستوجو کرد. او همیشه زبان داستان را در تناسب کامل با موقعیت و محتوای آن انتخاب میکند. اما در هر داستانی قبل از انتخاب مناسبترین زبان، باید مناسبترین راوی را انتخاب کرد. گلشیری در داستان «معصوم اول» خود آقامعلم را بهعنوان راوی برگزیده. اولین مزیت این راوی اولشخص امکاناتی است که برای حسآمیزی و تصویر کردن عمق ترس جاری در داستان، در اختیار نویسنده میگذارد؛ مورد مهمتر اما لایهی معنایی دومی است که این زاویهدید به داستان اضافه میکند.
در داستان «معصوم اول» ما شرح ترسی خرافی و نامعقول را از زبانِ راوی معلم، که از معدودآدمهای باسواد و فرهیختهی این جامعهی کوچک است، میخوانیم. اول کار، همهچیز زیر سر عبدالله بود. او با چشم و ابرو کشیدن برای حسنی، مترسک بیآزار ده، به هیولایی جدید موجودیت بخشید. پیش از همه، بچهها هستند که از حسنی وحشت میکنند. حق هم دارند؛ آنقدرکه بزرگترها قصهی دیو و جن و پری در گوششان خواندهاند. بعد نوبت ننهصغری است. ترس همینطور مثل گازی سمی توی هوا پخش میشود و همه را مسموم میکند. آخر کار نوبت به خانهی خود آقامعلم هم میرسد؛ همان آقامعلمی که چند روز پیش به دوستی گفته بود: «آخر تقی، چه مرگیات شده بود؟ تو دیگر چرا مرد حسابی؟» حالا خودش حسنی را پشت در خانه حس میکند. همین جای داستان است که زیر لایهی معناییای که از آن سخن رفت، ساخته میشود. و میشود هولوولای افتاده در جان آقامعلم را حس کرد. هر هیولایی که برای تصرف میآید، از ضعیفترین اعضای جامعه شروع میکند، با بلعیدن هر عضو قوی و قویتر میشود تا آنجا که همهکس را مقهور میکند.
گلشیری علاوه بر داستان این تصرف، ترس و وحشت را نیز بهخوبی بین سطرهای داستانش جا میدهد. تکان خوردن وهمناک پر لباس و سبیلهای حسنی در باد، صدای منحصربهفرد گام برداشتنش که توی زمین و هوا میپیچد، سگی که ساکت به در خانه خیره شده، همه رگههایی از رئالیسم جادویی را در داستان شکل میدهند و وحشت را با هنرمندی از آقامعلم به خوانندهی نامه و خوانندهی داستان منتقل میکنند.
هدف گلشیری اما چیزی فراتر از نوشتن داستانی تفریحی بوده که تنها کارکردش انتقال ترس به خواننده باشد. گلشیری چهار داستان دیگر نیز با عنوانی مشابه نوشته است. او در تمامی این پنج داستان -که معصوم اول تا پنجم نام دارند- با زبانهای مختلف و در بستر قصهها و فضاهایی متنوع به نقد خرافهگرایی در جامعه میپردازد. «معصوم اول» نیز داستانی تمثیلی است. حسنی را خود اهالی روستا ساختهاند و هر روز پروبالش دادهاند. او پالتوی کدخدا را به تن دارد و «یکی که معلوم نیست کی»، کلاغهای مرده را بسته به دستهایش. عبدالله هم که بیدارش کرده. حالا قضیه به نقطهی بحرانی رسیده. عبدالله خود قربانی حسنی میشود. آقامعلم صدای حسنی را در قلبش میشنود. همهکس در عذاب است و ترس بندهای خود را بر دست و پای مردم تنگتر کرده.
بندها تنگتر از همیشه شده اما هنوز کسی حاضر نیست حسنی را نابود کند. نه اینکه فقط از ترسشان باشد؛ از سودی است که چنین هیولایی برایشان دارد: «تازه بچهها چی؟ یعنی خود مادرها بدشان نمیآید چیزی باشد که تا بچهها دهن باز میکنند، اسمش را ببرند و خود را راحت کنند.» در چنین جامعهای هیولای خرافه ابزاری است برای ترساندن و خفه کردن صدای هرکسی که از شما ضعیفتر است.
گلشیری لازم نمیبیند موجودیت حسنی و چگونگی کارهایش را بیش از این بشکافد. هر خوانندهای خود خوب میداند که مترسکی که پالتوی کدخدا را به تن دارد و یقهاش خونین است و صدای پای چوبیاش، همان صدای تپشهای قلب راوی است، کیست.