کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

درختی زیر سایه‌ی ریشه

27 می 2023

نویسنده: گلنار فتاحی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «بزرگ‌راه»، نوشته‌ی حسین نوش‌آذر


آیا ما هم مثل درخت‌ها ریشه می‌دوانیم؟ یا این ریشه‌ها هستند که ما روی آن‌ها می‌ایستیم، می‌بالیم و بزرگ می‌شویم؟ ریشه‌هایی که نمی‌دانیم از داشتن‌شان خوشحالیم و به‌شان افتخار می‌کنیم یا دل‌مان می‌خواهد از جا برکَنیم‌شان و خود را راحت کنیم؛ بِبُریم و از این یک‌جاماند‌گی رها شویم. ریشه‌ی اول وطن است، دوم خانواده، یا برعکس؟ نه، خانواده است که به تعریف ما از وطن، دلبستگی و وابستگی شکل می‌دهد. خودمان را هم در خانواده می‌شناسیم و تعریف می‌کنیم. خانواده با والدین آغاز می‌شود. در فلسفه‌ی روان‌شناختی یونگ همه‌چیز به خود برمی‌گردد و زندگی سفری است گام‌به‌گام در خودشناسی. مواجهه با پدر از اولین مواجهه‌ها با خود است. پدر علاوه‌‌بر این‌که جسم ما را می‌سازد، بخشی از روان ما را هم شکل می‌دهد که تا آخر عمر همراه ماست. گاهی رفتار والدین سایه‌های تیره‌ای روی فرزند می‌اندازد که او به‌سادگی از زیر آن‌ها درنمی‌آید. درواقع بخش بزرگی از آنچه ما هستیم بسیار تحت‌تأثیر عملکرد پدر ماست؛ چه رفتارهایی که با ما داشته، چه رفتارهایش با دیگران که ما شاهد بوده‌ایم. سهراب شخصیت اصلی داستان «بزرگ‌راه» نه‌تنها شاهد خیانت پدر به مادرش بوده، که پدر با رشوه او را هم در این خیانت شریک کرده. پدر درباره‌ی همسر دومش، اختر، می‌گوید: «زن خوبی است. قدرش را نمی‌دانید.» انگار خودش قدر دو زنی را که داشته دانسته و کم‌کاری از دیگران است.
در فرهنگ و قانون ما، پدر ولیِ دم است؛ صاحب ما و اختیارمان. او پشتیبان و تکیه‌گاه هم هست. پدرهای خوب کم نیستند؛ پدرهایی که ای‌کاش می‌شد برای همیشه کنار خودمان داشته باشیم‌شان. گاهی هم این فرزندان هستند که شیره‌ی جان ریشه را تا آخرین قطره می‌مکند. اما در بعضی خانواده‌ها پشتیبانی و پشت‌گرمی در نقش پدر کم‌رنگ‌تر می‌شود و صاحب‌اختیار بودنش پررنگ‌تر. بعضی ریشه‌ها خواسته و ناخواسته چشم دیدن رشد و بالیدن درخت را ندارند. مشکل از آن‌جا جدی‌تر می‌شود که پدرهای بد در جامعه‌ی ما تحت حمایت قانونند. این قضیه به‌قدری فراگیر و وحشتناک شده که درحد مسئله‌ی خانوادگی نمانده و تبدیل به مشکلی فرهنگی و آسیبی اجتماعی شده. مهم نیست این‌دست پدرها چه اندازه غیرمنطقی و حتی سبعانه رفتار می‌کنند، درهرصورتی احترام‌شان واجب است و روی حرف‌شان نباید حرف زد. سهراب در داستان «بزرگ‌راه» بازهم مثل همیشه ازسوی پدرش درمقابل عمل انجام‌شده‌ای قرار گرفته و عاصی شده. او هنوز مطمئن نیست امروز دربرابر این احترام بی‌چون‌وچرا، این فرمان‌برداری همیشگی و بی‌مهری‌های متقابل طغیان می‌کند. سهراب همان‌طورکه از نامش برمی‌آید، یادآور مهم‌ترین، معروف‌ترین و ماندگارترین نمونه‌ی پسرکشی در تاریخ و فرهنگ ایرانی است. رستم سهراب را می‌کشد، آن‌هم نه‌چندان به جوانمردی؛ اما چیزی از جوانمردی و پهلوانی او در باور عمومی کم نمی‌شود. رستم احساس غم و پشیمانی می‌کند، اما همان هم بیشتر ازسر خودخواهی است. همین‌که نمی‌دانسته سهراب پسر خودش است و حالا غمگین است، گناه او را می‌شوید. او پسرش را به‌عنوان انسانی دیگر نکشته، بلکه پشت خود را به خاک مالیده. بیشتر خواننده‌های ایرانی با او هم‌ذات‌پنداری می‌کنند و از این خطای انسانی دلگیر می‌شوند. سهراب هم مرده و چیزی را نمی‌توان گردن او انداخت؛ پس گناه اصلی را در جایی بیرون از رستم و سهراب پی می‌گیرند.
شانزده سال است که سهراب از گیت فرودگاه دوسلدورف عبور کرده تا از ریشه‌هایش دور شود. حالا توی همان فرودگاه پابه‌پا می‌کند و نگران است که پدر را بازمی‌شناسد یا نه. پدر را می‌بیند؛ مثل رستمی که شبیه زال شده؛ همان‌طورکه سهراب وقتی توی آینه نگاه می‌کند طرحی از چهره‌ی پدر را بازمی‌شناسد. استخوان‌های درشت چهره و نام ‌خانوادگی «الهامی» سایه‌به‌سایه دنبال او آمده‌اند. ریشه‌ها با دست پس می‌زنند و با پا پیش می‌کشند. تنها ادبیات‌مان نیست، اعتقادات مذهبی‌مان نیز چنین رفتاری را توجیه و حتی تشویق می‌کند. ابراهیم بزرگ‌ترین بت‌شکن تاریخ، نماد راستی و درستی، کسی که آتش بر او گلستان شد، پسرش را به مسلخ برد تا در راه خدا قربانی کند. همین داستان دینی گواهی است بر بی‌چون‌چرایی مالکیت پدر بر فرزند در باور جوامعی مانند ما. درطول داستان، راوی محدود‌به‌ذهن سهراب رودست‌هایی را که پدرش به او زده دوره و برای ما روایت می‌کند. انگار در هیچ جایی از زندگی، سهراب جایگاهی برای تصمیم‌گیری نداشته و شایستگی هیچ‌گونه مشورتی را هم نیافته. او از این‌که درطول زندگی برای پدرش هیچ اهمیتی نداشته سرخورده شده و حالا، چرا او باید به پدرش اهمیت بدهد و به‌ساز تازه‌ی او برقصد؟ پدر او را با لحنی تحقیرآمیز آقا صدا می‌زند. درطول راه از این‌که همسر سهراب، ناهید، نیامده استقبال، چند بار ابراز دلخوری می‌کند و درادامه با شکست‌نفسی مزورانه‌ای می‌گوید: «خجالت می‌کشی که من پدرتم؟» اما سهراب به همسرش حتی نگفته پدر آمده، شاید به این دلیل که به زحمت نیفتد.
حالا در مسیر خانه است؛ عاصی و گیج و دودل. شانس دیگری به پدر می‌دهد و بازهم با دروغ دیگری روبه‌رو می‌شود. پروستات پدر اذیتش می‌کند. پادرد هم دارد. به ‌نظر می‌رسد آمده برای درمان، آن‌هم تقریباً بی‌خبر و ناگهانی. دیروز خبر داده، امروز آمده و فردا می‌خواهد برود دکتر. درنهایت پدر منت دیگری سر سهراب می‌گذارد که به‌خاطر او این‌جاست. پدر می‌گوید در تمام مدتی که به‌خاطر اشتباه خودش در زندان بوده، به او فکر می‌کرده و شوق دیدن دوباره‌ی او تنها آرزویش بوده. همین حرف‌ها هم رنگی از سرزنش دارند، چون در آن روزها سهراب از کمک کردن به پدر شانه خالی کرده بوده. سهراب شانزده سال پیش از خانه و خانواده دور شده، اما بیست سال است که احساس تنهایی می‌کند. در مسیر میان‌بر از بزرگ‌راهی به بزرگ‌راه دیگر درمی‌یابد این ریشه را باید کَند، چون چیزی برایش ندارد جز سرخوردگی بیشتر. از شواهد کم‌کم چنین برمی‌آید که نقشه‌ای در سر دارد. به ناهید زنگ می‌زند و پدر را دعوت می‌کند به قدم زدن. خواننده تصور می‌کند الان است که پدر را بیندازد توی برکه. اما او انتقام خود یا سهراب شاهنامه یا هیچ فرزند زایل‌شده در فرهنگ و تاریخ ما را با پدرکشی نمی‌گیرد؛ حتی ول کردن پدرش وسط ناکجاآبادی در کشوری غریبه ازسر بی‌رحمی و کینه نیست. اصلاً این‌ها دیگر اهمیتی برایش ندارد. او تنهاوتنها خود را از بند ریشه‌ای پوسیده رها می‌کند. و من به ایران فکر می‌کنم؛ به این ریشه‌ی عزیز و جاویدان اما سایه‌افکن؛ به سهراب‌هایش: پسرها و دخترهایی که به مسلخ پدرهای پهلوان و بت‌شکن رفته‌اند. به برکه‌ای آن‌سر دنیا در یک فرعیِ میان‌بر از بزرگ‌راهی در دوسلدورف فکر می‌کنم. با خود می‌اندیشم چه بسیارند برکه‌هایی با بوی ماندگی و دشت‌هایی فرورفته در تاریکی که ساکت و خالی از فریادهای ترس‌خورده مانده‌اند.

گروه‌ها: اخبار, بزرگ‌راه - حسین نوش‌آذر, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: بزرگ‌راه, جمع‌خوانی, حسین نوش‌آذر, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد