نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «دلزده۱»، نوشتهی آنتوان چخوف۲
در فوریهی ۱۹۰۲ آنتون چخوف در نامهای به سردبیرش نوشت که اگر حتی یک کلمه از داستان کوتاه «دلزده» را حذف کند یا تغییر دهد، هرگز اجازهی انتشار آن را نمیدهد. چنین تقاضای جسورانهای از یک نویسنده، نشان از اهمیت چندوجهیِ جزئیاتی دارد که زیربنای گزارشی بهظاهر ساده از آخرین روزهای زندگی اسقفپیوتر است. چخوف در فضایی فوقالعاده فشرده، روایتی از تأثیرات جامعه و دنیای مدرن بر زندگی خصوصی یک مرد با مقام بالای اجتماعی و سنتی ارائه میکند. در خوانش اول، «دلزده» بهسختی شبیه یک داستان است. طرح داستان مانند دایرههایی تکرارشونده به نظر میرسد: اسقف هر روز به کلیسا رفتوآمد و با پدرسیسوی و چند نفر دیگر صحبت میکند، هرشب احساس بیماری دارد و به رختخواب میخزد. بااینحال، تمام جزئیات روایت، گفتوگوها و کنشها حاکی از شکافی در زندگی اسقف است. او در برقراری ارتباط شخصی با افراد دیگر موفق نیست. چخوف با توجه ویژه به نورها، اعداد، رنگها و زمان جزئیاتی میسازد که خواننده را پس از هر بار خواندن داستان، به لذت کشفی جدید میرساند.
از آغاز داستان نور اندک صحنهی صومعهای که اسقف در آن مراسم شب یکشنبهی پیروزی را برگزار میکند، «پردهای از غبار [که] صحن صومعه را آکنده…»، «کلیسای تیرهوتار» و… زمینههای بیزاری او را از نور میچیند؛ درحالیکه آدمهای دیگر، همچون راوی سومشخص نامحدود داستان، از درخشش مهتاب لذت میبرند و «همه از جانودل [میخواهند] که آن لحظهها برای همیشه تداوم داشته باشد»؛ گویی مهتاب پیوند آدمها را تقویت میکند، همانطورکه وقتی «درست در بالای صومعه آویخته» نور الهی را میگستراند.
هنگامی که اسقف با کالسکه بهسمت صومعهی محل اقامتش، پانکراتیف، میرود، درخشش نور مصنوعی چراغبرقهای مغازهی یراکین، تاجر جوان میلیونر و جمع شدن مردم دور نور مصنوعی و مدرن، تقابل نور الهی و ساختهی دست بشر را بیشتر به خواننده نشان میدهد. تکنولوژی در قالب الکتریسیته به نمادی از حواسپرتی بیرونی تبدیل میشود که بر زندگی اسقفپیوتر سایه افکنده. پس از دعا وقتی با درد تحملناپذیر دستها و پاهایش در بستر دراز میکشد و خودش را در تاریکی مییابد و به یاد پدر مردهاش، مادرش و روستای زادگاهش میافتد، کودکیاش را «در صبحهای روشن تابستان» به یاد میآورد؛ گویی گذر زمان و روزمرگی زندگی، علاقهاش را به نور کم و کمتر کرده تاجاییکه از آن فراری و حتی بیزار شده. ظهر روز بعد هنگامی که اسقف بعد از کارهای روزمرهی صبح، با مادر و خواهرزادهی کوچکش، کاتیا، ناهار میخورد، در تمام مدت «آفتاب بهاری شادمانه از پنجرههای حیاط [میتابد] و بر رومیزی سفید و نیز گیسوان کاتیا [میدرخشد]»؛ انگار معصومیت دختربچه نوری از جنسی دیگر، نوری که مسبب زندگی و رویش است به همراه آورده. بازهم هیچ نوری بر کشیش نمیافتد، حتی تا وقتی که بعد از نیایشِ شام به رختخوابش برمیگردد.
شمع هم منبع نور دیگری است. پدرسیسوی در سه نوبتی که از اتاق اسقف بازدید میکند، همیشه شمعی همراه دارد. او در آخرین رویاروییاش با اسقف، درحالیکه دائماً غر میزند، میگوید: «بله، فردا از اینجا میروم، تحملش را ندارم.» نویسنده شخصیت سیسوی را بهاینشکل معرفی میکند که هرگز «نمیتوانست مدت زیادی در یک جا بماند…» و «خودش هم نمیدانست که چرا راهب شده.» و سپس او را درمقابل اسقف قرار میدهد که شخصیتی والامقام و موردتوجه عموم است، درحالیکه انجام وظایفش دارد او را از پا درمیآورد. به نظر میرسد شیوهی زندگی سیسوی بهخوبی با او سازگار است: «[او] سراسر زندگیاش را وقف اسقفها کرده بود و تا آنوقت سر یازده نفر از آنها را خورده بود»، بااینحال «نمیشد دریافت که خانهاش کجاست یا توی دنیا کسی پیدا میشود که او دوستش داشته باشد یا نه؛ به پروردگار اعتقاد دارد یا نه.» سیسوی رویکردی متفاوت برای زندگی ارائه میدهد، اما قضاوت نویسنده هرگز شامل حال او نمیشود. درحالیکه اسقف میاندیشد: «تنها کسی که در حضورش رفتار طبیعی و خودمانی داشت و آنچه در دلش بود به او میگفت، سیسوی بود…» سیسوی معمولاً با دیگران ازجمله مادر اسقف گرم میگیرد. سرفه و غرغر سیسوی و انکار او برای برقراری ارتباط __ حتی تاحدیکه مادر را ترغیب میکند مرد درحالمرگ را آزار ندهد __ باعث میشود شخصیتش برای خواننده سرد به نظر برسد. او نمیخواهد رابطهای صمیمی و گرم با اسقف برقرار کند.
چخوف اعداد را بهعنوان نماد، با اعداد بهکاررفته در کتاب مقدس بهشکلی کنایهآمیز قیاس میکند. در صحنهی اول داستان، اسقف معتقد است به کسی شبیه مادرش، که نُه سال است او را ندیده، یک برگ خرما داده؛ مادری که نُه فرزند دارد. چخوف نشان میدهد که چگونه نه سال قطع ارتباط، نه ماه نزدیکی قبلازتولد را تحتالشعاع قرار داده.
مادر «حدود چهل نوه» دارد. اهمیت عدد چهل در کتاب مقدس به تطهیر مربوط میشود. طوفان پیدایش چهل روز و چهل شب طول میکشد. بهعلاوه، زنانی که پس از سقوط عدن با زایش سخت مورد امتحان الهی قرار میگیرند، قرار است پس از به دنیا آوردن فرزند پسر، چهل روز را صرف پاکسازی روح خود کنند. بنیاسرائیل قبل از رسیدن به کنعان، چهل سال را در بیابان سرگردان میماند. و در عهد جدید، دورهی توبه روزهی چهلروزه است. مسیح نیز چهل روز پس از رستاخیز وارد بهشت میشود. مادر که خود چهل نوه دارد، نزد فرزند اسقفش میرود تا دوباره با او ارتباط برقرار کند؛ ارتباطی که هرگز محقق نمیشود.
مهمتر از همه، عدد مقدس سه است که با تثلیث و رستاخیز مسیح در روز سوم پس از مصلوب شدن مرتبط است و نقش ویژهای در آخرین روزهای زندگی اسقف ایفا میکند. درحالیکه برخوردهای متعدد اسقف با دیگران تشریفاتی و خشک به نظر میرسد، چخوف از پتانسیل سه لحظهی متمایز برای نشان دادن ارتباط معنادار انسانی استفاده میکند. اولین مورد در هنگام صرف ناهار رخ میدهد؛ زمانی که اسقف اعتراف میکند در مدتزمانی که خارج از کشور بوده چقدر دلتنگ مادر و خانه خود شده بوده: بهدنبال نشان دادن این احساس، «مادرش لبخند زد و چهرهاش شکفته شد؛ اما بیدرنگ حالت جدی به خود گرفت…» اما جرقهی امید برای ایجاد صمیمیت از بین میرود، زیرا مادر خیلی رسمی پاسخ میدهد: «خیلی لطف دارید.» و اسقف «از حالت چهره و لحن متملق و بزدلانهی مادرش متعجب» و «دچار اندوه و خشم» میشود. دومین مورد وقتی است که خواهرزادهاش، کاتیا، از او برای خود و مادرش حمایت مالی میخواهد. اسقف برای چند دقیقه به گریه میافتد، اما درادامه بحث را اینگونه به تعویق میاندازد: «نگران نباش، کوچولو، کارها روبهراه میشود. چیزی به یکشنبهی پاک نمانده، آنوقت مینشینیم حرف میزنیم… البته، کمکتان میکنم…»؛ که بهشکلی قابلپیشبینی، این فرصت هرگز دست نمیدهد. سرانجام، اسقف در سومین بحثش با سیسوی، آخرین تلاش ناامیدانهاش را برای برقراری ارتباط انجام میدهد: «چرا من اسقف شدم؟ باید کشیش روستا میشدم یا خادم کلیسا یا راهب معمولی. این فکرها مرا از پا درمیآورد»؛ اما پدرسیسوی او را به سکوت فرامیخواند و ترکش میکند. بهاینترتیب اسقفپیوتر سه بار از ارتباط احساسی با اطرافیانش باز میماند.
صحنهی دیگری که سه بار در داستان رخ میدهد، گریهی اسقف است. در بخش آغازین، هنگام توزیع برگ نخل و درحالیکه دوسه روز است حال خوشی ندارد، وقتی فکر میکند مادرش را دیده، گریه میکند؛ گریهای که به آدمهای دیگر تسری مییابد. بعد، در جایی که شاید اوج داستان باشد، هنگامی که اسقف در کلیسا نشسته و به سرودهای «داماد نیمهشب» و «عمارت آراسته» گوش میدهد اشک میریزد. در این قسمت، چخوف مهمترین چالش ذهنی اسقف را نشان می دهد: «اندیشید که همهی چیزهایی را که مردی در موقعیت او خواسته به چنگ آورده و بااینهمه ایمانش همچنان برجاست. اما چیزهایی بود که از آنها سر درنمیآورد، جای چیزی خالی بود و نمیخواست بمیرد. بااینوجود به نظر میرسد که به مهمترین چیز زندگی نرسیده، به چیزی که روزی در گذشته بهطور مبهم خوابش را دیده؛ امیدهایی که در کودکی، در دوران تحصیل و در دوران گشتوگذار در سرزمینهای بیگانه قلبش را از هیجان میآکنده.» اسقف برای سومین بار در گفتوگو با کاتیا گریه میکند. به نظر میرسد هر بار گریهی عالیجناب، برای کمبودها و ناتوانیهایش باشد و گرمایی که در زندگیاش وجود ندارد.
سه پزشکی که برای مشورت بر بستر مرگ اسقف میآیند، بهشکلی طعنهآمیز یادآور سه مرد خردمندی هستند که عیسیِ نوزاد را در شبستان ملاقات میکنند. اسقف در آخرین ساعات زندگیاش، مانند نوزادی در خود جمع میشود: «احساس میکرد از همهی آدمها لاغرتر، ضعیفتر و نحیفتر شده و به نظرش میرسید که گذشته جایی در دوردستها محو شده و دیگر هیچگاه تکرار نمیشود و ادامه پیدا نمیکند.» علاوهبراین، مادر به رفتار کودکی با او برمیگردد و او را «پال عزیزم، جان دلم» و «پسرکوچولویم» خطاب میکند. در این هنگام او وارد حالت ناآگاهیِ پیشازتولد میشود: «اما اسقف نمیتوانست یک کلمه حرف بزند و درک نمیکرد در اطرافش چه میگذرد.»
داستان ماجرای هفتهی آخر زندگی اسقف را روایت میکند. عدد هفت در جایجای متون مقدس و در انجام مراسم و مناسک مذهبی وجود دارد. بسیاری از ادیان معتقدند خداوند هستی را در هفت شبانهروز خلق کرده. مسیح به هنگام مصلوب شدن اقوال هفتگانهاش را گفته، و هفت معجزه از سیوسه معجزهاش در انجیل ذکر شده. عید پاک که اسقف تا دیدنش زنده نمیماند، روز هشتم داستان است. روز اولی جدید که میتواند نشان از رستاخیزی دوباره به همراه داشته باشد. بههرحال گویا نگرانیهای اسقف پربیراه نبوده و آدمها خیلی زود او را جایگزین میکنند و به دست فراموشی میسپارند؛ نه از خودش و نه از نامش هیچ اثری جز خاطرهی مادر __ که «از ترس اینکه مبادا [دیگران] حرفهایش را باور نکنند» با تردید به زبان میآورد __ به جا نمیماند.
۱. The Bishop (1902).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).