نویسنده: نیلوفر وفایی
جمعخوانی داستان کوتاه «ده نفر سرخپوست۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
«ده نفر سرخپوست» داستانی است بهقلم ارنست همینگوی. در آن دربارهی پسری بهاسم نیک میخوانیم که متوجه میشود دوستدخترش به او خیانت کرده و دلش میشکند. اگر بخواهیم تنها یک مفهوم مرکزی برای این داستان در نظر بگیریم، میتوانیم بیوفایی را انتخاب کنیم. اما اگر با قلم همینگوی آشنا باشید، میدانید داستانهای او همیشه لایههای معنایی دیگری هم دارد که به ساخته شدن مفهوم مرکزی کمک میکند. در این یادداشت به شخصیتپردازی و روابط بین شخصیتها و درنهایت تأثیرشان بر مفهوم مرکزی میپردازیم.
– خانوادهی گارنر نه فرشتهاند نه شیطان:
شب استقلال آمریکاست. نیک که با فرزندان خانوادهی گارنر دوست است، سوار ارابهشان میشود و همراهشان به خانه برمیگردد. این خانواده آنقدر مهربان هستند که نیک را میرسانند و به او غذا تعارف میکنند. گارنرها احساس مسئولیت دارند. آنها شب استقلال آمریکا در جشن شرکت کنند؛ اما درعینحال این نیمهی روشن، طرف تاریکی هم دارد: آنها سرخپوستها را مانند راسو بدبو میدانند و «غربتی» خطابشان میکنند و وقتی میفهمند نیک با دختری سرخپوست دوست شده، میگویند پسر آنها حتی عرضهی این را هم ندارد. پرداخت خانوادهی گارنر در داستان طوری است که ما شاهد شخصیتهای واقعی هستیم.
– پسر کو ندارد نشان از پدر:
وقتی نیک میرسد خانه، پدرش تنها نشسته و دارد کتاب میخواند. پسرش را که میبیند، باهاش معاشرت میکند و دربارهی روزش از او میپرسد. حتی غذا و دسرش را هم ازقبل آماده کرده. پدر وقتی به نیک میگوید که دوستدخترش را با مرد دیگری دیده، پسرش را تنها میگذارد و به او زمانی برای فکر کردن و تنها بودن میدهد. مجموع تمام این رفتارها از شخصیت پدر مردی روشنفکر ساخته. نیک هم درست مثل پدرش است، با دختری سرخپوست دوست شده و از این بابت احساس خوبی دارد. حتی وقتی میفهمد که دلش شکسته مانند خانوادهی گارنر به سرخپوستها توهین نمیکند. درنهایت، داستان با احساسات خالص او تمام میشود: «صبح باد شدیدی میوزید و امواج بلند را به ساحل میآورد و او مدت زیادی بیدار بود تااینکه به صرافت افتاد دلش شکسته است.»
– چهرهی دیگری از سرخپوستهای آمریکایی:
سرخپوستها یکی از مظلومترین نژادها درطول تاریخ هستند؛ نهتنها سرزمینشان ازشان گرفته شده، بلکه از حداقلهای زندگی هم محرومند. بااینحال همینگوی مظلوم نشانشان نداده و بهگونهای انسانی با آنها مواجه شده، همانگونه که هستند. آنها شب استقلال آمریکا، شبی که کشورشان به دست دیگری سپرده شده، جشن میگیرند و آنقدر مست میکنند که توی جاده میافتند. تنها کسی که از اول مسیر آنها را شمرده و میداند نُه نفرشان توی جاده بودهاند، نیک است. اما بقیهی خانواده جوری به آنها نگاه میکنند انگار که توی جاده مار دیده باشند. اواخر داستان، وقتی پدر نیک به او میگوید دوستدختر سرخپوستش به او خیانت کرده، او نفر دهم را پیدا میکند.
در جمعبندی باید گفت که همینگوی برای بسط و توسعهی مفهوم مرکزی موردنظرش مانند یک ناظر عمل کرده و شخصیتهای واقعی ساخته؛ آدمهایی خاکستری که باوجود تمام خوبیهایشان، به یکدیگر ضربه میزنند و دل هم را میشکنند. او با ساختن دو خانوادهی آمریکایی متفاوت، دو طرز نگاه مختلف را به تصویر کشیده و همهی این موارد به باورپذیر شدن داستانش کمک کرده.
۱. Ten Indians (1927).
۲. Ernest Hemingway (1899-1961).