نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «آدمکشها۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
داستان کوتاه «آدمکشها» اثر ارنست همینگوی اولین بار در سال ۱۹۲۷ در مجلهی اسکریبنر چاپ و در پایان همان سال در مجموعهی «مردان بدون زنان» منتشر شد. این داستان با نشان دادن اتفاقها بدون شرحوتفصیل یکی از مصادیق شاخص اصل نشان دادن بهجای تعریف کردن درمیان آثار همینگوی است. همینگوی در «آدمکشها» به مضامین آشنای داستانهایش یعنی شجاعت و سرخوردگی میپردازد و شخصیت اصلی داستان با بیثمر ماندن عمل قهرمانانهاش و سرخوردگی حاصل از آن به بلوغ میرسد. نویسنده در داستان شخصیتهایش را در موقعیت هولناک گیر میاندازد. آنها یا باید بیخیال نجات ال شوند و یا بهقیمت جان خودشان برای نجات جان ال اندرسون کاری بکنند.
در ابتدای داستان هر سه نفر داخل خوراکپزی در مواجهه با دو قاتل تسلیم میشوند. اما بعد از رفتن دو آدمکش اجیرشده، نیک راه خودش را از سَم آشپز و جورج جدا میکند و سراغ ال اندرسون میرود تا او را از خطری که در انتظارش است، آگاه کند. اما اندرسون توجهای نمیکند، انگارنهانگار پسر جوان برای نجات جانش خطر کرده. نیک ناامید و سرخورده به غذاخوری برمیگردد، ولی دیگر با آن جوانی که غذاخوری را ترک کرده بوده فرق دارد. او با واقعیت جهان بیرون آشنا شده و فهمیده حتی باوجود شهامت، نمیشود جهان را نجات داد. نمیشود چون گاهی آدمها خستهاند و دیگر توان جنگیدن ندارند.
این داستان از جهاتی خواننده را به یاد داستان «اردوگاه سرخپوستها» میاندازد. در آن داستان هم مانند «آدمکشها» چرخشی دایرهای در مکان داریم. قهرمان داستان در پایان همان جایی است که در آغاز داستان ایستاده بوده، با این تفاوت که کولهباری از تجربه شانههایش را سنگین کرده. هر دو داستان با زاویهدید سومشخص نمایشی داستان نیک را برای ما میگوید که در پی سفری که برای نجات زندگی آغاز کرده با مفهوم مرگ و ناتوانی انسان در مقابله با آن آشنا میشود.
در «اردوگاه سرخپوستها» پدر نیک پزشک است. عملی که پدر انجام میدهد متهورانه است و درخور تشویق. او با چاقوی جیبی و نخ ماهیگیری جان زن سرخپوست و نوزادش را نجات میدهد؛ اما شادی و لذت این کار به کامش زهر میشود: در همان زمانی که درحال نجات دادن زن بوده، همسر جوانش که مانند ال اندرسون روی تخت و رو به دیوار خوابیده بوده داشته سر خودش را گوشتاگوش میبریده. وقتی عمل سزارین تمام میشود، دکتر پتو را کنار میزند. او میخواهد شادی را در چشمهای پدر جوان ببیند، اما درعوض این نیک است که با صحنهی وحشتناکی روبهرو میشود. پدر نیک را با خود همراه کرده بوده تا شاهد تولد باشد، اما زورش به مرگ نمیرسد. او وقتی جنازه را میبیند میخواهد نیک را از اتاق بیرون کند، اما دیگر دیر شده.
در «آدمکشها» دیگر خبری از پدر نیست. این خود نیک است که میخواهد زندگی فردی را نجات دهد، ولی او هم موفق نمیشود. شجاعت نیک شاید مثل کار دکتر قابل چاپ شدن در مجلههای پزشکی نباشد، ولی همانقدر حس شکست را برای او به ارمغان میآورد. در پایان «اردوگاه سرخپوستها» وقتی نیک همراه پدرش با قایق از اردوگاه برمیگردند، دیگر کودکی نیست که چند ساعت قبل کنار پدرش نشسته بوده. ذهنش حالا پر است از سؤال؛ سؤالهایی دربارهی مرگ. او میخواهد بداند که آیا مردن سخت است؟ نیک «آدمکشها» بااینکه بزرگتر شده اما بازهم همان حس درماندگی را درمقابل مرگ دارد. او این بار چیز جدیدی کشف میکند. او میفهمد به انتظار مرگ نشستن از مردن بدتر و سختتر است. این فهم تازه برایش دردناک است، برای همین در گفتوگو با جورج میگوید قصد دارد شهر را ترک کند، چون تحملش را ندارد ببیند یک نفر در اتاقش چشمبهراه مرگ مینشیند.
۱. The Killers (1927).
۲. Ernest Miller Hemingway (1899-1961).