کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

در برزخم؛ هم مرده‌ام هم زنده

۲۳ تیر ۱۴۰۳

نویسنده: سمیه لطف‌محمدی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «گراکوس شکارچی»، نوشته‌ی فرانتس کافکا


ابتدای داستان بندرگاهی وصف می‌شود با ساکنانی که به کار خود مشغولند. از همان اول انگار تصویری محو و بدون‌وضوح از این آدم‌ها در اختیار خواننده قرار می‌گیرد؛ شبیه عروسک‌هایی کوکی که جانی ندارند و فقط تنظیم‌شان کرده‌اند تا به فعالیت تکراری و هر‌روزه‌ی خود بپردازند. زورقی وارد بندر می‌شود. به توصیف رسیدن قایق دقت کنید: «زورقی، که گویی با دستی ناپیدا پدیدار شده بود، به‌آرامی به بندر کوچک نزدیک می‌شد.» گذشتن از مرز واقعیت و ورود به دنیای اسطوره و خیال از همین جمله آغاز می‌شود. حالا خواننده باید منتظر عجایب‌وغرایب همیشگی داستان‌های کافکا باشد.
تابوتی از قایق بیرون می‌آید؛ تابوتی که ظاهراً مردی در آن دراز کشیده و بر روی آن پارچه‌ی گل‌دار ابریشمی شرابه‌دار بزرگی کشیده‌اند. به کلمه‌ی ظاهراً و ویژگی پارچه‌ای که به روی تابوت قرار دارد هم توجه داشته باشید. به پیکره‌ی بنای یادبود هم اشاره می‌شود. آن را هم در ذهن نگه دارید. خواهید دید که کافکا تمام این جزئیات را آن‌گونه بادقت کنار یکدیگر قرار داده تا بتواند ازشان در جای مناسب و به‌درستی استفاده کند. داستان نمادهای بسیاری دارد. تابوت در قایق نمادی از کشتی مرگ است و مراسم تدفین مصریان و شکارچیْ آدونیس را به خاطر می‌آورد، اما با سیصدوشصت درجه تفاوت در معنی‌سازی. روی بارانداز هیچ‌کس به صرافت آدم‌های تازه‌وارد نمی‌افتد، کسی نزدیک نمی‌رود، چیزی نمی‌پرسد، هیچ‌ فردی رفتاری از کنجکاوی یا همدلی نشان نمی‌دهد. همه‌ی این‌ها مگر جز این است که کافکا خواسته آدم‌هایی را به تصویر بکشد که روح زندگی در آن‌ها وجود ندارد و انگار مردگانی هستند به‌ظاهر زنده؟
به نظر می‌رسد یکی از معدودافراد زنده‌ی داستان پسرکی است که نگاهی از پشت پنجره به تابوت و حاملان آن می‌اندازد. تابوت به خانه‌ای وارد می‌شود. مردی سیاه‌پوش که عالی‌جناب صدایش می‌کنند نیز وارد همان خانه می‌شود. او که شهردار شهر است، مورد استقبال پنجاه کودک قرار می‌گیرد. کافکا خوب بلد است چگونه همه‌چیز را درست کنار یکدیگر بچیند تا خواننده را به آنچه در نظر دارد رهنمون کند. پارچه‌ی روی تابوت کنار زده می‌شود. مردی که توی آن خوابیده شبیه شکارچی‌هاست و موهای کرک‌شده دارد. جمله‌های بعدی زمینه‌ای می‌شوند برای ساختن شوک داستان. چشم‌های گراکوس شکارچی بسته است و به نظر می‌رسد نفس نمی‌کشد. تشریفات پیرامونش نشان می‌دهد مرده. اولین تیغ کافکا به بدن مخاطب می‌خورد و صحنه‌ی شاهکار روایت خلق می‌شود: مرد درون تابوت بی‌درنگ چشم‌هایش را باز می‌کند.
مرد درادامه توضیح می‌دهد که سال‌ها پیش از پرتگاه سقوط کرده و از آن‌وقت مرده، اما درعین‌حال زنده هم هست و هرچه تلاش می‌کند نمی‌تواند به آن دنیا برود. او در برزخی گیر افتاده که نه راه رفتن دارد و نه برگشتن. چه معنی غریبی و چه روایت آشنایی برای همه‌ی انسان‌هاست: مردی گرفتار در برزخ. رنج و ناامیدی مرد در جمله‌‌ها و تشبیه‌ها انعکاس می‌یابد. زمین به مهمان‌خانه‌ی شب تعبیر می‌شود و هنگامی که مرد می‌خواهد پرواز کند و دروازه‌ی پریدن جلوِ چشم‌هایش می‌آید، بی‌درنگ خود را در کشتی کهنه‌ای می‌بیند. همه‌چیز در اطرافش نمادهایی از تحقیر اوست. شال بزرگ گل‌دار را که از خاطر نبرده‌اید؟ شال نشانه‌هایی زنانه دارد و اشاره‌ای است به فرودستی، درنتیجه تحقیر مرد. روشن شدن گراکوس با شمع عشای ربانی و تابلوی کوچک هم فرومایگی را به ذهن متبادر می‌کند. درنهایت خواننده به عمق نگاه کافکا پی می‌برد و متوجه می‌شود او چه اندازه به هرکدام از جزئیات و توصیفاتی که به کار برده اندیشیده. پیکره‌ی بنای یادبود را که یادتان هست؟ آمده بود تا تهی بودن زندگی را نشان دهد و بگوید انسان زنده با مجسمه فرقی ندارد اگر فقط به کارهایی بیهوده و گذران روزمره مشغول باشد. درپایان شکارچی انگار سرنوشت پا‌در‌هوایش را می‌پذیرد و درحالی‌که پای رفتن ندارد، می‌داند در این ساحل هم آرام نخواهد گرفت.
کافکا در داستان «گراکوس شکارچی» هرچند به‌سراغ اسطوره و نماد رفته، اما فراموش نکرده به ویژگی‌های آشنای روایت‌هایش که جهانی می‌سازد آکنده از بیگانگی و غریبی، سرشار از ابهام و تردید و ویژگی بارز نگفتنش درعین گفتن وفادار بماند. در این داستان هم رنگ‌ها بدون این‌که برای خواننده نام برده شوند، خاکستری، قهوه‌ای و تیره هستند. تنها رنگ مغایر رنگ شال گل‌دار شرابه‌دار است، آن‌هم به‌دلیل حس حقارتی که می‌خواهد به شکارچی بدهد و آن‌قدرها به چشم خواننده نمی‌آید. کافکا در این داستان مثل همیشه به‌خوبی رنج انسان را به تصویر ‌می‌کشد؛ انگار آینده‌ی انسان امروز را پیش‌بینی و آن‌قدر آن را درک می‌کند که می‌تواند پیش چشم‌های مخاطبانش هم این‌چنین غریب و گزنده تصویر کند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, گراکوس شکارچی - فرانتس کافکا دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, فرانتس کافکا, کارگاه داستان‌نویسی, گراکوس شکارچی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد