کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

مردی که تقریباً مرد بود، اما هرگز مرد کاملی نخواهد شد

31 آگوست 2024

نویسنده: کاوه سلطان‌زاده
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشته‌ی ریچارد رایت


بخش عمده‌ای از داستان در نور کم غروب یا صبحگاه و شب‌هنگام اتفاق می‌افتد. دیو «در روشنایی رنگ‌باخته» از سر کار به خانه برمی‌گردد و از رفتار «کاکاسیاه‌ها» گلایه دارد. او خودش را فریب می‌دهد و فکر می‌کند اسلحه می‌تواند قدرتی بهش بدهد که از پس تمام کسانی که به او زور می‌گویند بربیاید. موقعیت اجتماعی و سن برای دیو شرایطی ایجاد کرده‌اند که جز زورگویی باید تحقیر و تمسخر آدم‌بزرگ‌ها، حتی سیاه‌پوست‌هایی را که خود برده‌وار کار و زندگی می‌کنند تاب بیاورد. پسر از صبح تا شب مشغول کار است، اما حتی یک پاپاسی از درآمدش نصیب خودش نمی‌شود و برای خرید هرچیزی باید اجازه بگیرد؛ اجازه‌ای که در موارد معمولی هم داده نمی‌شود، چه برسد به وقتی که برای خرید اسلحه‌ای باشد که خودش هم می‌داند به سنش نمی‌خورد. او تمام عالم‌وآدم را دشمن می‌بیند و اسلحه را تنها راه مقابله با آن‌ها و یافتن عزت‌نفسش می‌داند. دیو دروغگو است. او با دروغ‌های کودکانه‌اش می‌خواهد از زیر بار تحکم و اجبار فرار کند و نمی‌داند این روش برایش مخمصه ایجاد می‌کند. دیو به مادرش دروغ می‌گوید که اسلحه را یک‌راست به او می‌دهد، دروغ می‌گوید که اسلحه را در بیرون از خانه پنهان کرده و بعد از شلیک به قاطر، دروغ می‌گوید که اسلحه را در رودخانه سربه‌نیست کرده. او خشونتی از جهان اطرافش دیده که می‌خواهد آن را جبران کند. وقتی صبح خیلی زود دستش را زیر بالش می‌برد و به اسلحه می‌رساند، احساس قدرت می‌کند و با خودش می‌گوید: «با یه‌همچین چیزی یه آدم رو می‌تونم نفله کنم؛ هرکسی رو می‌تونم نفله کنم، سیاه باشه یا سفید. مجبورن بهم احترام بذارن.» خشونتی در وجود او شکل گرفته که فکر کشتن به‌راحتی به ذهنش می‌آید.
نشانه‌هایی در داستان وجود دارد که می‌توان براساس آن‌ها تشخیص داد دیو آگاهانه به‌سمت جنی، قاطر پیر شلیک کرده و به‌نوعی خشونت‌ورزی‌اش را به بوته‌ی آزمایش گذاشته. او موجودی پست‌تر از خود را برای این آزمایش انتخاب کرده و این نشان می‌دهد می‌خواهد مرد شدنش را دست‌کم به جنی اثبات کند؛ برای همین باتحقیر رو به قاطر می‌گوید: «می‌دونی این چیه، جنی؟ نه، نمی‌دونی! تو فقط قاطری! آره، این هفت‌تیره، به خدا قسم تیر هم می‌ندازه.» اسلحه را در امتداد بازو می‌گیرد و ادامه می‎دهد: «هرچه باداباد. شلیک می‌کنم!» و دوباره به جنی نگاه می‌کند. راوی سوم‌شخص این نگاه را این‌گونه دنبال می‌کند: «جنی سرش زیر بود و ایستاده بود، گوش‌های کوتاهش سیخ شده بود. دیو بیست قدمی عقب رفت…» پس هنوز نگاه دیو روی جنی است که بیست قدم عقب می‌رود. اگر می‌خواست رو به‌سمتی غیر از جنی شلیک کند، چرا باید بیست قدم عقب می‌رفت؟ نویسنده تأکید می‌کند که «دیو [تپانچه را] در امتداد بازو گرفت و سرش را برگرداند.» کمی بعد او به جنی نزدیک می‌شود و می‌بیند که «از جنی خون سرازیر [شده]. پهلوی چپش از خون قرمز و خیس [شده].» و با خودش فکر می‌کند: «من که به قاطر شلیک نکردم!» او به خودش هم دروغ می‌گوید و با رفتاری کودکانه می‌خواهد بار مسئولیت حرکت اشتباهی را که انجام داده نپذیرد. نویسنده از ابتدای روایت این دروغ‌گویی دیو به خودش را به‌خوبی نشان می‌دهد، زیرا تمام داستان براساس دست‌ پیدا کردن به اسلحه‌ای ساخته شده که دیو باور دارد بهش قدرت می‌دهد؛ باوری غلط که به‌نوعی خودفریبی است؛ باوری که جهان پیرامون یک انسان، درست وقتی به این نتیجه رسیده که همواره مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرد و تحقیر می‌شود، برایش می‌سازد.
این خشونت‌گرایی در او ادامه پیدا می‌کند. نیمه‌شب سراغ اسلحه می‌رود و با گلوله‌های باقی‌مانده تمرین تیراندازی می‌کند؛ انگار پس از شلیک به قاطر و فهمیدن نتیجه، بخواهد برای مواجهه با دشمنان اصلی یعنی آدم‌بزرگ‌ها تمرین ‌کند. سپس در لحظه‌های ابتدایی صبح که با خانه‌ی صاحب‌کار سفید‌پوستش مواجه می‌شود، اسلحه‌ی خالی را به‌سمتش نشانه می‌گیرد و آرزو می‌کند کاش گلوله‌ای دیگر داشت تا او را می‌ترساند. شکی نیست اگر دیو گلوله‌ای دیگر داشت به‌سمت خانه شلیک می‌کرد و ممکن بود خسارتی جدی‌تر از کشتن الاغ پیر به بار بیاورد. او با دست خالی سوار قطار می‌شود تا از جریمه‌ای که به‌ناحق زیاد است و زندگی پیش‌رویش را تباه خواهد کرد فرار کند، اما اسلحه‌ی خالی را با خود می‌برد. او از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کند و یاغی می‌شود. کسی که به‌خاطر وضعیت و موقعیت جامعه عقده‌ای بار آمده، عقده‌هایش را با خود برمی‌دارد و فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد. جامعه‌ای که در آن اسلحه داشتن برای یک سیاه‌پوست غیرمجاز است، چه دلیلی دارد که همان اسلحه‌ را به قیمت اندک یک ‌روز کار نوجوانی به او بفروشد؟ به کسی که نمی‌خواهد با واقعیت روبه‌رو شود و دلیل و توانی برای رفع عقده‌های خود ندارد. او در این راه هرگز به بلوغ نمی‌رسد و با زور اسلحه، زندگی غیر انسانی‌ای برای خود رقم می‌زند که آینده‌ای جز نیستی و نابودی برایش ندارد. هرگز هم مرد کاملی نخواهد شد و تا آخر عمر احتمالاًکوتاهش، به‌کمک اسلحه تقریباً مرد می‌ماند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مردی که تقریباً مرد بود - ریچارد رایت دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, ریچارد رایت, کارگاه داستان‌نویسی, مردی که تقریباً مرد بود

تازه ها

مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد

خداحافظ ای عزیز‌ترین

در ستایش میل

خوانشی استعاری از داستان کوتاه «کارم داشتی زنگ بزن»

خوانشی میان‌رشته‌ای از پی‌رنگ بلوغ دخترانه در داستان کوتاه «فلامینگو»

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد