نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «دی گراسو۱»، نوشتهی ایساک بابل۲
ایساک بابل یکی از بهترین نویسندگان داستان کوتاه در تاریخ ادبیات است. او سال ۱۸۹۴ در روسیه متولد شد و خیلی زود در چهلوششسالگی از دنیا رفت. از بابل تعداد زیادی داستان کوتاه و چند فیلمنامه باقی مانده. «دی گراسو» یکی از این داستانهاست که از بقیهی داستانهایش هم معروفتر است و هم بیشتر مورد قبول جامعهی ادبی قرار گرفته. بخشی از جذابیت داستان در ساختار منحصربهفرد آن پنهان است؛ داستان پیچیدهای که شاید هر نویسندهی دیگر همعصر بابل میخواست روایتش کند، سیر خطی را انتخاب میکرد و درنتیجه ما با داستانی طولانی روبهرو میشدیم؛ ولی بابل با تردستی و هنرمندی تمام داستان را بهصورت لایهلایه روایت کرده و در حداقل فضا هم مضمونی پیچیده را بهطور کامل بیان کرده و هم پیام مهم خود را از یاد نبرده. به شروع داستان نگاه کنید. آغاز داستان شاید بینظیر نباشد، ولی حتماً شاهکاری است که قلاب را بهخوبی میاندازد و با کمترین کلمهها بیشترین اطلاعات را به مخاطب میدهد. بخش دیگری از شهرت داستان مدیون درونمایهی درخشانش است. بابل انسانی بوده خشونتگریز و در نوشتههایش بارها به حکومت استالین طعنه میزده، که ازیکسو مرزگشایی و ازسویدیگر اخلاقیات را زیر پا له میکرده. او در این داستان کوتاه تأثیر عشق و هنر بر انسان را به تصویر کشیده.
داستان از زبان نوجوانی چهاردهساله روایت میشود که در گروه نمایشی بلیت میفروشد. ولی اوضاع خوب نیست. گروه ورشکسته شده. در همین زمان سروکلهی دی گراسو پیدا میشود. او میآید با گاریهای مملو از بچه و گربه و قفسهای پرندههای ایتالیایی. میآید تا با هنرش معجزه کند. شب اول بهزحمت پنجاه نفر به تماشای نمایش میآیند و حتی نیمبهای شدن بلیت هم باعث نمیشود کسی به دیدنش تمایلی نشان بدهد. البته داستان نمایش هم چنگی به دل نمیزند. چوپان جوانی دل به عشق دختر کشاورز ثروتمندی داده و همهچیز بابمیل چوپان داستان پیش میرود، تااینکه سروکلهی پسر ارباب پیدا میشود و با جلیقهی مخمل و هیکل نیرومند مردانهاش دل از دختر میبرد. تا اینجای نمایش همهچیز تکراری است؛ آنقدر معمولی که گویا شب و روز در پی هم میآیند و میروند و کولیا شوارتس پیشبینی میکند: «یک نمایش بنجل روی دستمان مانده! این جنس به درد کریمنچوگ میخورد نه اُدِسا.» ولی اوضاع به همین احوال نمیماند. پردهی سوم زمان تغییر است؛ جایی که دی گراسو معجزهاش را نشان میدهد و اوج داستان اتفاق میافتد. مرد چوپان که تا آنموقع ماتومبهوت به دختر نگاه میکرده یا او را به مریم مقدس سوگند میداده که با او بماند، این بار کاری میکند کارستان. روی صحنهی تئاتر پرواز میکند، بر شانههای پسر شهری فرود میآید و دندانهایش را در گلوی او فرومیبرد. او به همه ثابت میکند که برای رسیدن به عدالت میتوان به نیروی عشق امید بست. این اتفاق مثل بمب در شهر صدا میکند. فرداصبحش روزنامهها از آن مینویسند و مردم برای خرید به بازار سیاه هجوم میآورند. بلیتی که در شب اول با نصف قیمت هم مشتری نداشت، حالا با پنج برابر قیمت هم پیدا نمیشود. همه میخواهند دی گراسو را ببینند و متقاعد شوند که عدالت و امید در جنون عشقی شکوهمند بیشتر نهفته تا در قوانین بیروح این دنیا.
کار دی گراسو شورونشاط را به شهر میآورد. به توصیفی که نویسنده از حالوهوای شهر کرده دقت کنید: «جریانی از گرمای صورتیرنگ غبارآلود بهسوی کوی تئاتر روان بود…» به شهر رنگ شادی و نشاط پاشیده میشود. خیابانها شلوغ میشود و فروشندهها با فریادهای بلند مشتریهای مردد را صدا میزنند. ولی دراینمیان حال راوی خوش نیست. او ساعت پدرش را به رهن گذاشته، آنهم پیش کولیا شوارتس و معلوم است آدمی که صبح بهجای چای، شراب بسارابیا بنوشد، دلش نمیآید ساعت طلا را پس بدهد. تا مدتی پیشتر، پسر به ذهنش هم نمیرسیده باید برای گرفتن ساعت کاری کند، تنها به فرار فکر کرده بوده و با مهندس دوم کشتی بخاری صحبت کرده بود که او را به قسطنطنیه ببرد؛ ولی حالا، بعد از دیدن دی گراسو، شانس دیگری به خودش میدهد. به دیدن نمایش میرود و بعد با چشم گریان پشتسر کولیا و همسرش راه میافتد. همسر هم تحتتأثیر نمایش است. چشمهایش پر از اشک است و از نامهربانی کولیا مینالد. او ناگهان مکث میکند تا نفسی تازه کند، همینموقع صدای گریهی پسرک را میشنود. اینجا انگار دی گراسوست که بر صحنهی تئاتر پرواز میکند، بر شانهی کولیا مینشیند، ساعت را از دست او میگیرد و سمت راوی پرتاب میکند. حالا معجزهی دی گراسو برای پسرک است که اتفاق افتاده. جهان برای او تغییر میکند، همهچیز واضح و دنیا برایش زیبا میشود؛ چنان زیبا که به وصف درنمیآید.
۱. Di Grasso (1937).
۲. Isaac Babel (1894-1940).