نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «خانم با سگ کوچک»، نوشتهی آنتوان چخوف
«خانم با سگ کوچک» یکی از محبوبترین داستانهایی است که چخوف، نویسندهی توانای روسی نوشته و باوجود کوتاه بودنش با ساختار مینیاتوریای که دارد، نسبت به بسیاری از رمانهای بزرگ برتر است. شروع داستان شاهکار است. چخوف بهجای اینکه مانند نویسندههای همعصر خودش از زمینوزمان بنویسد و کمکم وارد فضای داستان شود، دست مخاطب را میگیرد و او را پرت میکند وسط ماجرا. خواننده با مطالعهی همان چند سطر اول دو شخصیت اصلی داستان را میشناسد و تاحدی ماجرا را هم میفهمد. دمیتری دمیترویچ گوروف، آنا سِرگهیِونا را در گردشگاه ساحلی در یالتا میبیند و فکر میکند: «بد نیست با او آشنا شوم.» البته او نظر خوبی دربارهی زنها ندارد. آنها را جنس پستتر میداند و حالا هم در دلش محبتی به آنا احساس نمیکند. منظور او از این آشنایی بیشتر گذراندن وقت است: «و آنوقت وسوسهی رابطهای سریع و گذرا، رابطه با زنی عجیب که حتی نامش را نمیدانست، ناگهان ذهنش را به خود مشغول داشت.»
بااینکه ما با داستانی عاشقانه روبهرو هستیم، ولی چخوف همان ابتدای کار ما را متوجه میکند که از افسانه و خیالبافی خبری نیست. قرار نیست با اولین نگاهِ آنا دل دمیتری بلرزد و عقل و دین از کف بدهد. مرد باحوصله به زن نزدیک میشود. باهم به کافه میروند و مرد به زن لیموناد و بستنی تعارف میکند. بعد از یک هفته جسارت پیدا میکند که به ملاقات زن در خلوت اتاقش برود. دمیتری در اتاق هم به فکر معشوقههای قبلی خودش است و در دلش آنا را با آنها مقایسه میکند. حتی وقتی آنا پشیمان در فکر فرومیرود و خود را گناهکار میداند، حوصلهاش سر میرود و خشمگین میشود و درک نمیکند که زن چه میخواهد. خیلی زود این دیوانگی شیرین تمام میشود. زمان ترک یالتا میرسد. آنا برای برگشتن پیش همسرش عجله دارد. قطار بهسرعت از ایستگاه بیرون میرود و دمیتری با خود فکر میکند: «این هم یک ماجرای دیگر در زندگی من بوده، یک حادثهی دیگر، که سرآمده و جز خاطرهای از آن بر جا نمیماند.»
مرد به مسکو برمیگردد تا زندگی عادیاش را از سر گیرد. رفتهرفته در زندگی غرق میشود. بار دیگر افسون رستورانها، باشگاهها، ضیافتها و جشنهای سالیانه او را به خود جلب میکند و فکر میکند خیلی زود آنا را از یاد خواهد برد. ولی زندگی همیشه آنجوری پیش نمیرود که ما فکر میکنیم و برایش برنامه ریختهایم. زمستان به نیمه میرسد و دمیتری نمیتواند آنا را فراموش کند. آرامش شب، صدای درس خواندن بچهها، آواز مشهور یا نوای موسیقی همه او را یاد آنا میاندازند. زن برای او یک رؤیا نیست؛ سایهای است که دنبالش روان شده و رهایش نمیکند. مرد نمیتواند به کسی از عشقش بگوید. هیچکس او را درک نمیکند. تنهایی امانش را بریده. دیگر نمیتواند. چمدان میبندد و در تعطیلات کریسمس به شهر س. میرود. میرود شاید ازدور بتواند دلبرش را ببیند. موفق هم میشود. او را در تئاتر شهر میبیند. جلو میرود. آنا از دیدن مرد شوکه میشود. مرد هم جرئت نمیکند کنار او بنشیند. زن از او میخواهد برگردد و قول میدهد که در مسکو به ملاقاتش برود.
پردهی آخر داستان شروع میشود. مرد حالا عاشقانه زن را دوست دارد و آنا هم ماهی دو یا سه بار بهبهانهی پزشک متخصص زنان به مسکو میآید تا دمیتری را ببیند. دنیا حالا برای آنها زیباتر شده؛ گویا عشق به جنگ با پوچی و کسالت رفته و به زندگی سرد و خاکستری آندو گرما و رنگ پاشیده. دمیتری به زندگی دوگانهاش فکر میکند؛ زندگی پنهانش که کسی ازش خبر ندارد، ولی دلیل همهی حالواحوال خوبش شده؛ مثل سرمای بالای جو که کسی حسش نمیکند، ولی دلیل برف زیبای زمستان است. زن و مرد تغییر کردهاند. احساسات همدیگر را بهتر درک میکنند. حالا وقتی آنا گریه میکند، حوصلهی دمیتری سر نمیرود. پیش خودش میگوید: «بد نیست گریه کند تا دلش سبک شود.» ولی عاقبت این عشق ممنوعه به کجا میرسد؟ چخوف نویسندهی زبردستی است که در نوشتههایش حقیقت را فدای هیچچیز نمیکند. او میتوانست داستان را با پایانی دراماتیک به اوج برساند، ولی بهجای این کار با واقعبینی راه سخت و دورودراز آینده را ترسیم میکند و تصمیم را بر عهدهی خواننده میگذارد.