کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اعتراف دیرهنگام

۵ آبان ۱۴۰۳

نویسنده: کاوه سلطان‌زاده
جمع‌خوانی داستان کوتاه «آدم خوب کم پیدا می‌شود۱»، نوشته‌ی فِلَنری اوکانر۲


داستان «آدم خوب کم پیدا می‌شود» اولین بار در سال ۱۹۵۳ منتشر شد. این اثر کاملاً سبک و تکنیک نوشتن فلنری اوکانر را نشان می‌دهد و فضای آن به‌این‌سادگی‌ها فراموش نمی‌شود. اوکانر از عنصر ادبی ساده‌ای مانند توصیف لباس و تکنیک اعتراف برای طرح موضوع و به تصویر کشیدن نقش فرد در جامعه استفاده می‌کند. موضوع داستان این است که چگونه قدرت رحمت و شفقت شخصیت انسان را دگرگون می‌کند. نویسنده کلیشه‌های اجتماعی را در داستانش به شخصیت تبدیل می‌کند و آن‌ها را در شرایط اضطراری قرار می‌دهد. او عمداً کلاه و لباسی مناسب به مادربزرگ می‌پوشاند تا بر پوچی و ریاکاری این شخصیت تأکید کند. این موضوع انحطاط اخلاقی را در اطراف شخصیت شکل می‌دهد و او را برای تغییر و تحول پایانی آماده می‌کند. ناجور، شخصیت اصلی دوم، جنایت‌کار خشنی است که زندگی‌اش به قهقرا رفته. او معنای زندگی و نقش خود در آن را زیر سؤال می‌برد و نوعی خودآگاهی را آشکار می‌کند که مادربزرگ فاقد آن است. او بسیار متفاوت از مادربزرگ لباس پوشیده، لباس‌هایش نامتناسب است و دلش برای یک پیراهن لک زده. ناجور آدم خوبی نیست و به ‌نظر می‌رسد شخصیتی آسیب‌پذیر دارد.
فلنری اوکانر بیشتر به‌خاطر داستان‌های کوتاه مبهم، اما تأمل‌برانگیزش شناخته می‌شود. او از تراژدی و بی‌رحمی در آثارش بهره می‌برد و با ایجاد فضایی از رعب و وحشت برای پرداختن به موضوع معنویت استفاده می‌کند. موضوع این داستان نیز مذهب است. داستان ماجرای قتل ظالمانه‌ی خانواده‌ای توسط یک جنایت‌کار است تا نشان دهد که لطف خدا مرموز است و حتی بر افراد کم‌سزاوار و نالایق نیز تأثیر می‌گذارد. طرح اصلی داستان، قتل خونسردانه‌ی خانواده و تحول ناگهانی شخصیت مادربزرگ به‌لطف الهی است، درست وقتی‌ که مرگ را در مقابل خود می‌بیند. نویسنده تا نقطه‌ی اوج داستان سرنوشت خانواده را فاش نمی‌کند. محل داستان ارتباط زیادی با طرح داستان دارد. ماجرا در یکی از ایالت‌های جنوبی آمریکا، جورجیا رخ می‌دهد؛ در زمانی که فرهنگ و ارزش‌های انسان‌دوستانه‌ی جنوب تقریباً درحال نابودی است. اما اوکانر که خود یک جنوبی است، زیبایی جورجیا و تنسی را ازطریق توصیفات مادربزرگ به‌دقت نشان می‌دهد. اگرچه سال دقیقی در داستان ذکر نشده، اما اشاره به اروپا این ایده را به ذهن متبادر می‌کند که ماجرا زمانی پس از جنگ‌جهانی دوم اتفاق می‌افتد؛ دوره‌ای که در آن هنوز آثار تبعیض‌نژادی علیه سیاه‌پوست‌ها حاکم است.
ساخت‌وپرداخت شخصیت‌های این داستان به‌نوعی منحصربه‌فرد است. همه‌ی آن‌ها خصوصیاتی منفی دارند که به‌ نظر می‌رسد مختص منطقه‌ی جنوب آن زمان است. شخصیت اصلی داستان مادربزرگ است که بسیار متکبر و سلطه‌گر نشان داده می‌شود. درطول داستان او پسرش، بیلی، و نوه‌هایش را عصبانی می‌کند. تکبر او وقتی آشکار می‌شود که می‌‌خوانیم گل‌های بنفشه را به لباسش سنجاق کرده تا در صورت پیدا شدن جسدش در بزرگ‌راه به مردم بفهماند که خانمی متشخص بوده و روحیه‌ی نژادپرست درونی‌ او وقتی خودنمایی می‌کند که می‌خواهد از بچه‌ی سیاه‌پوست فقیری که در جاده دیده، نقاشی کند. او همچنین برای سرگرمی نوه‌هایش روایتی نقل می‌کند که چگونه سال‌ها پیش پسری سیاه‌پوست هندوانه‌اش را خورده، زیرا روی آن حروف اول اسمش به‌شکل E.A.T حکاکی شده بوده. جان وسلی و جون استار در هر موقعیتی به مادربزرگ خود بی‌احترامی می‌کنند. جون‌ استار حتی با زن رستوران‌چی هم بی‌ادبانه حرف می‌زند. جدایی‌ای که بچه‌ها نسبت به شهرشان نشان می‌دهند از دیگرویژگی‌های نوجوانان جنوب در آن دوران است. بیلی پسری به‌دردنخور است و از هرچیزی که او را آزار می‌دهد، عصبانی می‌شود. اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد که او آدم محکمی است، اما جلوتر می‌فهمیم در کنترل بچه‌ها و مادر مزاحمش ناتوان است. مادر بچه‌ها در تمام داستان فقط شخصیتی منفعل و ساده دارد. شخصیت اصلی دیگر داستان ناجور است که رفتار و افکارش گیج‌کننده است. و آخرین دیالوگش نشان می‌دهد از زندگی شرورانه‌ی خود پشیمان شده، جایی که می‌گوید کشتن لذتی ندارد. به‌ نظر می‌رسد طرز فکر او درمورد مذهب معقول‌تر از مادربزرگ باشد. وجود ناجور در داستان به‌اندازه‌ی مادربزرگ اجتناب‌ناپذیر است. اوست که دلیل تغییر ناگهانی شخصیت اصلی می‌شود. در پایان داستان وقتی مادربزرگ می‌فهمد که ناجور قرار است او را بکشد، به معجزه‌ی مسیح شک می‌کند. او یک جنوبی کلیشه‌ای است. مشاجره بین مادربزرگ و ناجور نقطه‌ی اوج روایت را شکل می‌دهد. پیچیدگی شخصیت‌ها در این بخش از داستان قابل‌تأمل است. اوکانر با دقت فراوان هر شخصیتی را با اندکی بار منفی خلق کرده تا شوک قتل را در خواننده کم کند. با همه‌ی این‌ها، صحنه‌ی قتل بسیار شوکه‌کننده است.
داستان به چند دلیل از زاویه‌دید سوم‌شخص روایت شده. اول این‌که اوکانر نمی‌خواهد تفسیر خود را از رفتار شخصیت‌ها یا افکار آن‌ها، به خواننده تحمیل کند. راوی داستان همه‌چیز را عمدتاً از دیدگاه مادربزرگ به تصویر می‌کشد. او درطول روایت به‌جای نام از مادربزرگ استفاده می‌کند. این ترفند فضایی را برای تفسیر شخصی خواننده به وجود می‌آورد. نویسنده نمی‌خواهد شخصیتی مطلق بسازد، برای همین گاهی به ذهن بقیه‌ی شخصیت‌ها متوسل می‌شود. وقتی خانواده ماشینی را می‌بینند که از دور می‌آید، نویسنده برخلاف اوی معمولی، از آن‌ها استفاده می‌کند. با این تمهید او آنچه را که همه، و نه‌فقط مادربزرگ، دیده‌اند توصیف می‌کند. دوم این‌که براساس نظرگاه تمام شخصیت‌ها در هنگام روایت آن‌ها مرده‌اند و به همین دلیل نمی‌توان داستان را از دیدگاه هیچ‌یک از آن‌ها روایت کرد. اوکانر لحن جنوبی شخصیت‌های داستانش را تا آخر حفظ می‌کند تا به طبیعی بودن آن بیفزاید. دیالوگ‌های ناجور نمونه‌هایی دقیق از این لحن هستند که معمولاً در ترجمه نمی‌توان به همان دقت آن‌ها را پیاده کرد. او در بین دیالوگ‌ها جمله‌های ساده‌ای هم می‌آورد.
تعلیقی که در سرتاسر داستان وجود دارد تا پایان شکسته نمی‌شود. نویسنده گهگاه نشانه‌های نامحسوسی برای خواننده می‌گذارد تا او را برای اتفاق خشن پایانی آماده کند. تمام داستان با لحنی منفی روایت می‌شود. اشاره به «پنج‌شش گور محصورِ جزیره‌مانند» و حرف مادربزرگ وقتی درمورد مزرعه می‌گوید: «ها، ها، ها، بر باد رفته»، همه نشان‌دهنده‌ی اتفاق بدی است که قرار است بیفتد. مادربزرگ حتی پیش از آغاز سفر درمورد مرگ خودش حرف می‌زند. بااین‌همه تا زمانی که آن‌ها با ناجور روبه‌رو ‌شوند، هیچ ایده‌ای برای این مواجهه ندارند. اگرچه زبان داستان ساده به ‌نظر می‌رسد، نویسنده می‌خواهد بخش مهمی از داستان از بین خطوط خوانده شود. او در کار خود از نمادها، کنایه‌ها و تمثیل‌های زیادی استفاده می‌کند که درک آن‌ها نیاز به دقت و جزئی‌نگری عمیقی دارد؛ به‌عنوان مثال، هر بار که مادربزرگ درباره‌ی بچه‌ها نظر می‌دهد یا بچه‌ها مادربزرگ را مسخره می‌کنند، نویسنده «مجله‌های فکاهی» را به میان می‌آورد. تا جایی که به بچه‌ها مربوط می‌شود، مادربزرگ شخصیت مسخره‌ای است که شایسته‌ی احترام نیست.
درک نمادگرایی‌هایی مذهبی نهفته در داستان به‌تنهایی معنای واقعی داستان را می‌رساند. مادربزرگ خاطره‌ای از خانه‌ای در مزرعه نقل می‌کند که درون آن گنجی پنهان شده. او خانواده را وامی‌دارد مسیرشان را تغییر دهند تا خانه و گنج آن را پیدا کنند. درنهایت آن‌ها نه‌تنها در رسیدن به خانه شکست می‌خورند، بلکه توسط یک جنایت‌کار کشته می‌شوند. منظور نویسنده از این رهگذر می‌تواند این باشد که خانواده به‌دلیل این‌که سعی در انحراف از راه خدا و اعتقادات دینی خود داشته‌اند، به چنین سرنوشت شومی دچار می‌شوند. در این‌جا ناجور کسی است که مادربزرگ را به راه راست برمی‌گرداند. مادربزرگ که تصورات نادرستی درمورد دین و آدم‌های خوب دارد، سعی می‌کند برای ناجور که تصورات بهتری در این موارد دارد استدلال کند. او با اظهارنظر بی‌مورد درباره‌ی عیسی اشتباهی می‌کند که باعث عصبانیت بیشتر ناجور می‌شود. درنهایت وقتی ناجور می‌گوید: «اگه اون‌جا [جایی که مسیح مرده زنده کرده] بودم و خبر داشتم [از این‌که واقعاً مسیح مرده را زنده می‌کرده یا نه] به این حال‌وروز نمی‌افتادم»، شک از مادربزرگ دور می‌شود و او به اشتباه خود پی می‌برد. اما ناجور به‌محض این‌که دست مادربزرگ بهش می‌خورد «گویی ماری او را نیش زده باشد»، به عقب می‌پرد و سه بار به سینه‌ی پیرزن شلیک می‌کند؛ گویی او را تثلیث می‌کند. به‌تعبیری دیگر سه گلوله بابت سه گناهی که پیرزن به ارتکاب آن‌ها دست می‌زند، نصیبش می‌شود: اول این‌که با ریاکاری مسیر سفر را تغییر می‌دهد، دوم این‌که با پنهان‌کاری گربه‌اش را با خود به سفر می‌آورد و سوم این‌که می‌خواهد هرگز اشتباهش را درمورد آدرس خانه‌ی مجلل به کسی بروز ندهد. همین گربه است که هم‌زمان با این تصمیم پیرزن، موجب افتادن ماشین در چاله و تصادف می‌شود. او درآخر مانند کودک روی زمین می‌افتد و گویی با مرگ به تعالی می‌رسد.
مادربزرگ که تا لحظه‌ی تنها شدن با ناجور حتی یک بار هم دعا نخوانده، تازه زمانی که متوجه نیت شیطانی او می‌شود، شروع به این کار می‌کند. وقتی ناجور می‌گوید که او را در گذشته زنده‌به‌گور کرده‌اند، مادربزرگ پاسخ می‌دهد: «از همون‌وقت باید دعا کردن رو شروع می‌کردی.» نکته این‌جاست که چگونه مردم در مواقع بدبختی ناگهان به رحمت خدا روی می‌آورند. ناجور از زندگی و گناهان گذشته‌ی خود صحبت می‌کند که تقریباً مانند اعتراف به مادربزرگ است. ازقضا درنهایت این مادربزرگ است که حقیقت واقعی را می‌فهمد و ناجور را به‌خاطر جنایت‌هایی که مرتکب شده می‌بخشد. به همین دلیل او را لمس می‌کند. پیرزن در تلاشی نافرجام می‌کوشد در مرد گناهکار نیز تغییری ایجاد کند، اما شکست می‌خورد.
فلنری اوکانر گاهی به‌دلیل سبک نسبتاًیکنواختش در نوشتن نقد می‌شود و بی‌رحمی و جنبه‌های وحشیانه‌ی آثارش موضوع محبوب منتقدان است. بسیاری از آثار او برای خوانندگان عادی قابل درک و لذت بردن نیستند. بیشتر شخصیت‌های او از جنوب سرچشمه می‌گیرند. شناسایی کنایه‌ها و نمادهایی که او به‌ کار می‌برد، نیاز به تفکر و تحقیق زیادی دارد. تصویر او از شخصیت‌ها ممکن است برای خوانندگان خارجی که نمی‌توانند شخصیت‌هایی مانند مادربزرگ را با هیچ‌کس در جامعه‌ی خود تطبیق دهند، عجیب به ‌نظر برسد؛ از‌این‌رو نیت او گاهی خوانندگان را گیج می‌کند یا حتی نتیجه‌ی معکوس در پی دارد. با همه‌ی این‌ها، اوکانر بدون‌شک یکی از بهترین نویسندگان داستان کوتاه آمریکایی است. آثار او بازنمایی کاملی از جنوب، سنت‌ها، باورها، مردم و حتی فرهنگ درحال زوال آن دوران است. زن بودن هرگز او را از نوشتن داستان‌هایی با پیام‌های قدرتمند که خوانندگان را به فکر وادار می‌کند، بازنداشت.


۱. A Good Man Is Hard to Find (1953).
۲. Flannery O’Connor (1925-1964).

گروه‌ها: آدم خوب کم پیدا می‌شود - فِلَنری اوکانر, اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: آدم خوب کم پیدا می‌شود, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, فلنری اوکانر, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد