کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

خطر مرگ در کمین است

۱۹ آبان ۱۴۰۳

نویسنده: الهه روحی
جمع‌خوانی داستان ‌کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ۱»، نوشته‌ی لئو تولستوی۲


مرگ واقعی‌ترین حقیقتی است که هیچ‌گاه باور نداریم برای خود‌مان هم اتفاق می‌افتد. حادثه‌ای است که فکر می‌کنیم همیشه برای همسایه‌ها پیش می‌آید. حتی در مواجهه با مرگ دیگری هم اول آن را انکار می‌کنیم؛ مانند صحنه‌ی اول شاهکاری به‌نام «مرگ ایوان ایلیچ» که لئو تولستوی نویسنده‌ی بزرگ قرن نوزدهم روسیه آن را نگاشته و در آن نگاهی جذاب و گاهی دلهره‌آور به مرگ دارد. تولستوی توانسته با داستانی واقع‌گرایانه و باور‌پذیر، ذهنیات آدمی را در مواجهه با مرگ نشان دهد. داستان از سه بخش تشکیل شده. بخش اول درباره‌ی بعد از مرگ ایوان و واکنش دوستان و خانواده‌ی او به این اتفاق است. دوستان ایوان بااین‌که از بیماری طولانی او حدس‌هایی درمورد مرگش زده بودند، اول مرگ او را انکار می‌کنند و بعد از باور این‌که ایوان دیگر در این دنیا نیست، به این فکر می‌افتند که با نبودن ایوان ایلیچ هر‌کدام چه پستی می‌گیرند و این پست جدید چقدر به درآمد‌شان اضافه می‌کند. در یک کلام آن‌ها خوشحالند که: «ایوان ایلیچ مرده نه من.» همسر ایوان هم در‌حالی‌که هنوز جنازه‌ی همسرش به خاک سپرده نشده، به فکر این است که چگونه می‌تواند اعانه‌ی بیشتری از دولت دریافت کند.
بخش دوم درمورد زمان حیات ایوان ایلیچ است و به ما نشان می‌دهد که ایوان چگونه با زندگی مواجه شده. ایوان در تمام عمر لذت‌های زندگی را قربانی کرده تا انسان شریفی به نظر آید. او ازدواج کرده نه چون عاشق ‌شده بوده، بلکه چون همه‌ی جوان‌ها در همان سن ازدواج می‌کرده‌اند. در تزئین خانه‌اش سعی کرده روشی به کار بگیرد که تمام آدم‌های هم‌طبقه‌ی او برای آراستن خانه به کار می‌گرفته‌اند. ایوان هرگز در زندگی‌اش فکر نکرده که چه چیزی را واقعاً دوست دارد و برای آن نجنگیده. شاید برای همین است که تولستوی در وصف زندگی ایوان می‌گوید: «زندگی ایوان بسیار ساده و بسیار معمولی و بنابراین بسیار وحشتناک بود»: یک زندگی معمولی بدون لحظه‌های شگرف، بدون عاشقی، بدون لذت بردن از گذر عمر. او در روستا مهمان برادر همسرش می‌شود، ولی به‌جای کیف کردن از طبیعت و هوای پاک آن‌جا، به انتقام از افرادی فکر می‌کند که در تصورش حق او را خورده‌اند. لژ سالن نمایش را رزرو می‌کند، ولی نه برای تماشای تئاتر و این‌که زمانی را خوش بگذراند، فقط چون برای بچه‌ها آموزنده است و ارزش هنری دارد. او زندگی را مزه‌مزه نمی‌کند و آن را همان‌طور دست‌نخورده برای بعد از خودش باقی می‌گذارد.
داستان پیش می‌رود و ما با زیر‌و‌بم زندگی ایوان رو‌به‌رو می‌شویم. البته بهتر است آن را سپری کردن عمر بنامیم، نه زندگی و به بخش پایانی می‌رسیم؛ جایی که ایوان ایلیچ با مرگ دست‌و‌پنجه نرم می‌کند. در این بخش ایوان ایلیچ در بستر می‌افتد و صدای بال فرشته‌ی مرگ را می‌شنود. حالا دلش به حال خودش می‌سوزد و بر تنهایی هراس‌آورش گریه می‌کند. او دوست دارد زندگی کند، مانند گذشته، خوب و خوش. ولی آیا واقعاً زندگی گذشته‌اش خوب بوده؟ ایوان در ذهن خاطره‌های گذشته را مرور می‌کند و در کمال تعجب به این نتیجه می‌رسد که اوقات گذشته چندان هم لذت‌بخش نبوده‌اند. هر‌چه از زمان کودکی فاصله گرفته، از شادی‌ها دور‌تر شده و واقعیت زندگی‌اش سقوط بوده نه صعود: «…در نظر مردم از نردبان ترقی بالا می‌رفتم، اما به همان اندازه زیر پایم خالی می‌شد و حالا همه‌چیز تمام شده و تنها مرگ برجاست.» در جدال با مرگ و بالاوپایین کردن روز‌های عمرش، ایوان به این نتیجه می‌رسد که: «آن‌طورکه باید زندگی نکرده‌ام.» او خود را مجرمی می‌بیند که در محضر دادگاه ایستاده و منتظر مجازاتش است. خاطره‌های قدیم و کودکی‌اش مانند مأمور‌های عذاب، از هر راهی وارد ذهنش می‌شوند و او را شکنجه می‌دهند. ایوان ایلیچ مدت‌ها عذاب می‌کشد. اول حاضر نیست باور کند که زندگی را نزیسته و بعد هم که این حقیقت را باور می‌کند، در فکر جبران اشتباهاتی است که انجام داده: «آری، زندگی من به ‌شایستگی سپری نشده، اما اهمیتی ندارد، چون می‌توان به اصلاح آن دست زد.» ولی در همان لحظه حقیقتی برایش روشن می‌شود: «اما راستی، زندگی شایسته کدام است؟» با درک این جمله‌ یک اپیفنی برای ایوان ایلیچ رخ می‌دهد.
تولستوی درطول داستان بار‌ها این واقعیت را به ما گوشزد می‌کند که زندگی هدیه‌ای ارزشمندی است و ما نباید آن را دست‌نخورده برای مرگ باقی بگذاریم. ما نباید به‌خاطر مردمی که به بازی بریچ شب خود بیشتر از مرگ ما اهمیت می‌دهند، زندگی‌مان را حرام کنیم. ولی درآخر حقیقت مهم‌تری را مانند یک سیلی به صورت‌مان می‌کوبد: او می‌خواهد ما قبول کنیم که انسان هستیم، توانایی و استعداد‌های محدودی داریم و اگر جایی اشتباه کردیم و راه درستی را برنگزیدیم، خود‌مان را ببخشیم و بپذیریم که نمی‌دانستیم زندگی شایسته کدام است. ایوان بعد از درک این جمله آرام می‌شود و مرگ را می‌پذیرد و وقتی به جست‌وجوی مرگ و ترس همیشگی خود از آن می‌پردازد، دیگر اثری از آن پیدا نمی‌کند؛ به‌جای مرگ روشنایی را می‌بیند و در لحظه‌ای که ازنظر حاضران دو ساعت طول می‌کشد، می‌میرد.


۱. The Death of Ivan Ilyich (1886).
۲. Leo Tolstoy (1828-1910).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مرگ ایوان ایلیچ - لئو تولستوی دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, لئو تولستوی, مرگ ایوان ایلیچ

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد