کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

۲۶ آبان ۱۴۰۳

نویسنده: سمیه لطف‌محمدی
جمع‌خوانی داستان ‌کوتاه «یک گوشه‌ی پاک و پرنور۱»، نوشته‌ی ارنست همینگوی۲


خواننده‌ای که با آثار همینگوی آشنا باشد، می‌داند که او ساده می‌نویسد اما پرعمق. جمله‌هایش آن‌قدر سهل و واضح است که به نظر می‌رسد همه‌ی معنی را می‌توان از آن‌ها دریافت کرد، اما در پس همین جمله‌های به‌ظاهر آسان، مفهومی وسیع و حرف زیادی برای شنیدن نهفته. همینگوی به‌عمد پیچیده نمی‌نویسد و خواننده را سردرگم نمی‌کند. داستان «یک گوشه ی پاک و پرنور» هم از این قاعده مستثنا نیست. داستان با توصیف فضای کافه‌ای شروع می‌شود که پیرمردی کر آخرین مشتری آن‌جاست. به نظر می‌رسد در ادامه قرار است از پیرمرد بیشتر دانست و خواند، اما روایت° ماجرای مرد مسن نیست. درواقع داستان سه مرد را در سه نسل متفاوت به تصویر می‌کشد. اما چرا همینگوی کر بودن را برای پیرمرد داستانش انتخاب کرده؟ دلیلش می‌تواند این موضوع باشد که هرچند پیرمرد صداهای اطراف را نمی‌شنود، بازهم به گوشه‌ای دنج نیاز دارد تا غم سالیان رفته را در سایه‌ی آن سپری کند. او در سایه‌ی برگ‌ها نشسته، اما کافه پرنور است. نگاه نویسنده به آدم سالمند در قالب همین توصیف هویداست: آدمی که به سایه‌ی زندگی رسیده و محیطی پرنور را می‌طلبد.
دوربین همینگوی به‌سمت دیگر کافه می‌چرخد. دو پیشخدمت دارند به پیرمرد نگاه می‌کنند و درمورد او حرف می‌زند. با گفت‌وگوهای آن‌ها اطلاعات دیگری درمورد مرد مسن داده می‌شود. درراستای سبکی که همینگوی به کار می‌گیرد، محاوره‌ی دو پیشخدمت نیز ساده و تاحد امکان کوتاه است. پیرمرد که هفته‌ی پیش قصد خودکشی داشته، به‌اندازه‌ی کافی پول دارد. ثروتمند انتخاب شدن او بیشتر به این دلیل است که طرز فکر و شخصیت یکی از پیشخدمت‌ها به خواننده نشان داده شود. او که در جواب همکارش وقتی می‌گوید پیرمرد از چه ناامید شده بوده، پاسخ می‌دهد هیچ‌چیز آخر او پولدار است. دختر و سربازی از جلو کافه می‌گذرند، همینگوی نقبی می‌زند به جنگ‌جهانی، نه‌تنها برای این‌که شرایط جنگ را در داستانش بیاورد، بلکه بیشتر برای بیان این مسئله که دنیای دو پیشخدمت چقدر باهم تفاوت دارد. داستان ادامه پیدا می‌کند و خواننده متوجه می‌شود تفاوت جهان دو پیشخدمت به‌دلیل تفاوت نسلی است که دارند. پیشخدمت جوان‌تر همسر و زندگی دارد و به همین دلیل بیشتر به فکر خودش است تا دیگرانی که ممکن است به جای دنج و پرنور کافه نیاز داشته باشد. او آن‌قدر بی‌تجربه و بی‌ملاحظه است که حتی ابایی ندارد از این‌که جلوِ پیرمرد بگوید: «کاش هفته‌ی پیش خودت را سر‌به‌نیست کرده بودی.» مگر این ناپختگی و عدم درک دیگران از خصلت‌های جوانی نیست؟ پس تعجبی ندارد که پیشخدمت جوان این‌گونه سخن بگوید. او به‌زور پیرمرد را بیرون و کافه را تعطیل می‌‌کند. اما پیشخدمت مسن‌تر نگران پیرمرد و همه‌ی آن‌هایی است که شاید به این کافه احتیاج داشته باشند. واژه‌ی احتیاج نشان از درک عمیق پیشخدمت دیگر دارد. به این حرف پیشخدمت جوان توجه کنید: «تو هم مثل پیرمردها حرف می‌زنی.» به نظر می‌رسد این حرف و گفت‌و‌گوهای آتی اشاره‌ای دارد به آنچه در انتظار پیشخدمت مسن‌ است، حتی پیشخدمتی که بعد از آن نگاه، همینگوی با او همراه می‌شود خود نیز آینده‌اش را در آینه‌ی پیرمرد می‌بیند. در دیالوگ‌های دو پیشخدمت صحبت از چراغ می‌شود؛ روشنایی‌ای که پیشخدمت جوان در خانه‌اش دارد و پیشخدمت مسن‌تر ندارد و برای پیرمرد قابل‌دسترسی هم نیست. حالا پیشخدمت مسن به خانه می‌رود، جایی که باید در آن تنهایی و بی‌خوابی را تحمل کند تا صبح که خواب او را در بر گیرد؛ اما خودش را راضی می‌کند به این‌که خیلی‌ها با او همدرد هستند.
همینگوی در داستان از تضادهای معنایی استفاده می‌کند تا بر تأثیر کلمه‌ها بیفزاید. نور درمقابل سایه، دنج دربرابر سر‌و‌صدا، پاکی در رویارویی با کثیفی، همه درمقابل هیچ؛ مفهوم هیچی و پوچی که پیشخدمت مسن‌تر به آن رسیده، اما فرد جوان‌تر هنوز آن را درک نمی‌کند. چرا هر سه شخصیت داستان همینگوی مرد هستند؟ شاید یکی از دلایلش این موضوع باشد که می‌توان سه مرد روایت را یک فرد دانست در سنین مختلف. درواقع همینگوی سه شخصیتش را در نقاط مختلف خط زندگی انسان نشان می‌دهد تا دور تسلسلی را به نمایش گذارد که در زندگی وجود دارد: همه به پیری خواهند رسید، حتی اگر آن‌قدر از آن‌ها دور به نظر برسد که ذره‌ای هم به آن فکر نکنند. دیدگاه‌ها و عملکرد هرکدام از این سه مرد از همان مرحله‌ای از زندگی نشئت می‌گیرد که در آن به سر می‌برند: جوانی که داشته‌هایش اندک است، اما هرآنچه را برایش مهم است دارد، مردی که به مفهوم هیچی و نیستی فکر می‌کند و آن را پذیرفته و پیرمردی که سعی کرده هیچی را به خواسته‌ی خود به عمل دربیاورد. حتی به فکر جوان نیز خطور نمی‌کند که شاید روزی به سن آن دو مرد برسد. او خودش را می‌بیند و زندگی‌اش را. به همین دلیل است که برای احتیاج دیگران اهمیتی قائل نیست. مرد دوم که در آینه‌ی رو‌به‌رویش مرد سالمند را می‌بیند، می‌فهمد که خیلی‌ها شاید مثل پیرمرد به گوشه‌ای آرام و پرنور نیاز داشته باشند. اما مرد سالمند که یک زندگی را از سر گذرانده، حالا دیگر آینه‌ای در مقابلش نیست که چیزی ببیند و گوشه‌ای دنج و پاک برای او بس است. یأس و افسردگی که در حرف‌های پیشخدمت مسن‌تر موج می‌زند، با جمله‌ی آخر، «شاید از بی‌خوابی باشد، خیلی‌ها به آن دچارند»، به نهایت خود می‌رسد، اما واضح است که با گذشتن روز قرار نیست پایان یابد؛ چراکه او دارد در زندگی به‌سمت مرد سالمند پیش می‌رود. پیشخدمت هم این موضوع را می‌داند و تنها با این جمله‌ دارد به خودش دلداری می‌دهد.


۱. A Clean, Well-Lighted Place (1933).
۲. Ernest Hemingway (1899-1961).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, یک گوشه‌ی پاک و پرنور - ارنست همینگوی دسته‌‌ها: ارنست همینگوی, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, یک گوشه‌ی پاک و پرنور

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد