کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

پاکی آورده‌ای ای امید سپید

۱۷ آذر ۱۴۰۳

نویسنده: سمیه لطف‌محمدی
جمع‌خوانی داستان ‌کوتاه «زمینی‌ها۱»، نوشته‌ی رومن گاری۲


«کاش کور می‌شدم و این روزها را نمی‌دیدم.» شاید کمترفردی باشد که این جمله را نشنیده باشد. آرزوی کوری در مقابل آنچه توان‌وتحمل دیدنش وجود ندارد. نابینا بودن اگرچه بد است، اما آسان‌تر از دیدن برخی صحنه‌ها و چیزهاست. گاهی تغییر پلیدی‌ها و بدی‌های اطراف در توان آدمیزاد نیست؛ پس چاره‌ای ندارد جز این‌که خود را به ندیدن بزند: نوعی کوری خودخواسته درمقابل دیدن آنچه ناراحتش می‌کند.
داستان «زمینی‌ها» نیز به‌نوعی به بیان همین موضوع می‌پردازد. ماجرای داستان در زمان جنگ اتفاق می‌افتد. رومن گاری که خود جنگ را تجربه کرده، به‌نوعی از این تجربه‌ی زیسته در داستانش استفاده می‌کند تا آن را با روایت شخصیت‌های داستانش پیوند بزند. داستان با توصیف نویسنده از ده کوچکی شروع می‌شود. رومن گاری استاد تصویرسازی است؛ انگار که دوربینی به دست گرفته و درحال فیلم‌برداری از مکانی باشد که داستان در آن‌جا روایت می‌شود. او از میدان ده، مجسمه و بناهای اطرافش تعریف می‌کند، اما در جمله‌ی پایان پاراگراف به خواننده می‌فهماند که براثر بمباران اشتباه در جنگ‌جهانی ساختمان‌ها و مجسمه از بین رفته. نویسنده احساس دوگانه‌ای ایجاد می‌کند از بودن چیزهایی که الان وجود ندارد تا خواننده بتواند صحنه‌ی حس‌انگیزی را که در ادامه با آن رو‌به‌رو می‌شود، هرچه بیشتر و بهتر درک کند.
مردی با دختر جوانی از خرابه‌ای بیرون می‌آیند. آن‌ها قصد دارند به هامبورگ بروند. مرد پیر است و قد کوتاه و سری تاس دارد. دلیل این‌که رومن گاری مرد داستانش را با این صفت‌ها توصیف می‌کند و دوباره نیز بر این موضوع تأکید می‌ورزد این است که نشان دهد او علی‌رغم نداشتن معیارهای زیبایی ظاهری روح بزرگ و قلب لطیفی دارد. دختر بور است و به‌طرز ناشیانه‌ای آرایش کرده. پیر مرد فضا را طوری‌که دلش می‌خواهد برای دختر توصیف می‌کند. او به مجسمه و بناهایی که الان وجود ندارند، هستی می‌بخشد تا به دختر احساس و روحیه‌ی بهتری ببخشد. پس از آن‌که مرد و دختر مدتی باهم صحبت می‌کنند، نابینایی دختر به‌طور واضح بیان می‌شود.
مرد از سفیدی برف برای دختر می‌گوید؛ برفی که به‌تعبیر نویسنده ناچیز است و سرخورده. بااین‌حال مرد ‌چنان برف انبوهی برای دخترک می‌سازد که زمین را پنهان کرده. درواقع او دارد با ساختن این برف رؤیایی بدی‌ها را می‌پوشاند. او از زیبایی مجسمه‌ای در میدان حرف می‌زند که حالا دیگر وجود خارجی ندارد و بمباران نابودش کرده. رهگذران را مشتاق نگاه کردن به دختر نشان می‌دهد و دلیل آن را خوشگلی دختر می‌داند. او حتی دوست ندارد دختر متوجه شود برای تحمل شرایط الکل می‌خورد. به‌گفته‌ی نویسنده مرد باید تنها کاری را که از دستش برمی‌آید، یعنی سایه‌روشن زدن خاکستری‌های دنیا، انجام دهد. او دلش می‌خواهد دختر فقط منظره‌های دوست‌داشتنی را ازطریق چشم‌های او ببیند. این‌‌جاست که خواننده آن حس قوی و عجیب را با تمام قلبش درک می‌کند و این چیزی نیست جز هنر رومن گاری چیره‌دست در برانگیختن احساس مخاطب. او کاری می‌کند که از امری منفی مثل دروغ وجهی مثبت بیرون بیاید؛ صورتی از سرشت زیبای انسانی که برای هر آدمی رسیدن به آن امکان‌پذیر است.
دختر شرایط سختی را تجربه کرده، پدر و مادرش کشته شده‌اند، سربازها به او تجاوز کرده‌اند و حالا بینایی چشم‌هایش را از دست داده؛ نابینایی‌ای که منشأ روانی دارد نه جسمی. گاری بیماری جسم را با روان درمی‌آمیزد تا نشان دهد ناراحتی‌های روحی تا چه اندازه می‌توانند بر جسم اثرگذار باشند. پیرمرد اسباب بازی فروشی دوره‌گرد است. دلیل انتخاب این شغل می‌تواند این باشد که دنیای پیرمرد را با کودکان مرتبط کند و دلیلی بسازد بر این موضوع که جهان مرد مانند دنیای کودکان ساده و بی‌آلایش است. راننده‌ی کامیونی پیرمرد و دختر را سوار می‌کند، اما بعد از این‌که مرد به‌دلیل مستی و اعتمادی که هردو نتیجه‌ی دنیای ساده و بی‌غل‌وغش اوست، از زندگی دختر می‌گوید، او را به‌زور از ماشین پیاده و به دختر تجاوز می‌کند. حالا این ‌بار این مرد است که خود را به ندیدن می‌زند و نوبت دختر رسیده که برای راحتی پیرمرد از فکر بد نکردن سخن بگوید. مرد بااین‌که می‌بیند ظاهر دختر نشان از تعرضی دارد که راننده‌ی کامیون به او کرده، به روی خودش نمی‌آورد؛ همان‌گونه‌که دختر نیز پیش از این تمام حرف‌های او را پذیرفته بوده و به رویش نیاورده بوده. نابینایی از دختر به مرد سرایت می‌کند. مرد همان روشی را در پیش می‌گیرد که خود درمورد دختر می‌گوید: «او انتخاب کرده که نبیند.» حالا مرد برای راحتی خودش و دختر چاره‌ای ندارد جز این‌که ندیدن را برگزیند.
درپایان مرد و دختر انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، به راه خود ادامه می‌دهند و پیرمرد همچنان به خوب نشان دادن شرایط برای دختر می‌پردازد. او از برفی که درحال باریدن است صحبت و فردایی را توصیف می‌کند که همه‌چیز سفید و تازه است، پاک پاک. برف، این امید سپید، به‌عنوان نمادی برای ستردن پلیدی‌ها و بدی‌ها به کار می‌رود. فردایی که همه‌چیز تازه و پاک خواهد بود نیز نشان از آینده‌ای دارد که پیرمرد چشم‌به‌راه آن است و سعی می‌کند دخترک را نیز به آن امیدوار کند؛ فردایی که از جنگ، تجاوز و پلیدی در آن خبری نخواهد بود.
شخصیت‌های داستان دلایل زیادی برای بدبختی دارند، اما سعی دارند سمت زندگی بایستند و زندگی کنند. آن‌ها به‌زور به خود می‌قبولانند که باید اعتماد کنند و بد فکر نکنند، چراکه ذات انسانی هر انسان همین را می‌طلبد. رومن گاری نشان می‌دهد که دو شخصیت داستانش برای راحتی طرف مقابل، به ندیدن و نفهمیدن شرایط بد وانمود می‌کند و هریک سعی دارد دیگری را به‌‌گونه‌ای از آنچه غم‌افزا و ناراحت‌کننده است، حفاظت کند؛ چون آدم‌های زمینی روحی آسمانی دارند که می‌تواند تابع شرایط بد زمانه نشود و سرشت قدسی خود را حفظ کند.


۱. Glass
۲. Romain Gary (1914-1980).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, زمینی‌ها - رومن گاری, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, رومن گاری, زمینی‌ها, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد