نویسنده: زهرا علیاکبری
جمعخوانی داستان کوتاه «خانوادهی مصنوعی۱»، نوشتهی آن تایلر۲
«میدونستی من یه دختر دارم؟» این جملهی آغازین داستانی است بهنام «خانوادهی مصنوعی» از آن تایلر نویسندهی نامدار آمریکایی که البته پیوندی با ما ایرانیان دارد. او همسر تقی مدرسی، مترجم، رماننویس و روانپزشک ایرانی است و حاصل این ازدواج دو دختر با نامهای متیرا و تز است. آن تایلر در دورانی از در آمریکا خانواده نوشت که کمترکسی از آن سخن میگفت. او در داستانهایش همواره خانواده را نقطهی کانونی حوادث قرار میدهد. شاید بتوان آن تایلر را استاد تصویر زندگیهای معمولی و روزمره دانست. تصاویری که او در داستانهایش ارائه میدهد برای بیشتر خوانندگان آشناست. اگر کسی بخواهد داستانی درباب آدمهای معمولی بنویسد اما به دام گزارشنویس و خاطرهگویی نیفتد، بیتردید باید خود را مهیای رویارویی با شرایطی بسیار سخت کند. آن تایلر نیز خود را آمادهی کلنجار رفتن با سادهترین چیزها میکند: با آشپزخانهای که بر دیوارش میخ میکوبد تا تابهها و قابلمهها را بر آن آویزان کند، با ظرفهای سفالی که خودنماییشان روی قفسههای کتاب و پیشبخاری نشان از جریان یافتن زندگی تازهای در خانه دارد و با گردشی سهنفره در باغوحشی در شهر.
آن تایلر نویسنده هشتادوسهسالهی آمریکایی که در سال ۱۹۸۹ برندهی جایزهی پولیتزر شده، وقتی داستان «خانوادهی مصنوعی» را نوشت که سیوچهار سال داشت. در سال ۱۹۷۵ و در زمان نوشتن این داستان، او توانسته بود بهعنوان رماننویس جدی جایگاهی ویژه از آن خود کند. آنچه دربارهی آثار آن تایلر قابلبررسی است، شخصیتهای داستانهای او هستند. معمولیها، منزويها، بيعرضهها و اعضای خانوادههاي سودازده و ازهمپاشيده شخصيتهاي داستانهاي او را تشكيل ميدهند. او در داستان «خانوادهی مصنوعی» نیز بامهارت برتری شخصیت نسبتبه طرح داستان را به رخ میکشد.
طرح داستان بسیار ساده است: مرد جوانی با زنی جوان که فرزندی پنجساله دارد، آشنا میشود. آندو باهم ازدواج میکنند، اما کشمکشی پنهانی میانشان شکل میگیرد و درنهایت زن با فرزندش برای همیشه از زندگی مرد خارج میشود. دربرابر این طرح ساده ما با شخصیتهایی محکم، قوامیافته و پیچیده مواجه هستیم: مری، سامانتا و توبی. مری و توبی با یکدیگر ازدواج میکنند و سامانتا دختر پنجسالهی مری هم با آنها زندگی میکند. هرچند ازدواج مری و توبی تنها پنج ماه پس از آشنایی آندو اتفاق میافتد، اما هیچگاه رابطهی گرمی نمیشود. سامانتا در صحنههای ابتدایی داستان بین مری و توبی نشسته یا بهعبارتبهتر مچاله شده تا نمادی باشد از له شدن کودک در رابطهی تازه مادر و مردی دیگر. اما در میانهی داستان این مری است که باید میان سامانتا، دخترش، و توبی، شوهرش، قسمت شود. توبی بهحدی به سامانتا علاقهمند شده که این سؤال را از خود میپرسد آیا فرزند خودش را هم اندازهی سامانتا دوست خواهد داشت؟ هرچند در ابتدای داستان مری حدوحدود مشخصی برای روابط سامانتا و توبی تعیین میکند، اما بهتدریج این خطوط قرمز رنگ میبازد. در کنار این نزدیکی تنشی پنهان هم درگرفته.
تایلر با چیرهدستی رابطهی مادر و دختر را تشریح میکند. جایی در ابتدای داستان مینویسد: «بعد از آنکه توبی و سامانتا بیشتر باهم آشنا شدند، توبی گفت: “خب چطوره سهتایی بریم یکجایی؟ چطوره بریم پیکنیک؟ یا باغ وحش؟”» آنوقت آبی چشمها تیره میشد و هردو لبخند میزدند، ولی همیشه مادر بود که اول لبخند میزد.» او با همین جمله تبعیت سامانتا را از مری به تصویر میکشد. اشاره به لباسهای بلند و یکجور و چشمهای همرنگ نیز تأکیدی است بر ارتباط خاص و ویژهی این مادر و دختر. جایی دیگر مری سامانتا را از ورود به اتاق مطالعهی توبی بر حذر میدارد و اتفاقاً همین خط قرمزها نشان میدهد مری خانوادهای را که شکل داده، خانوادهای حقیقی نمیداند. علاقهی توبی به سامانتا و ارتباط کودک با ناپدری اما محاسبات مری را در هم میریزد. سامانتا حالا تحت تأثیر آزادیعملی که توبی به او میدهد، حرفشنوی چندانی از مری ندارد و همین مسئله است که مری را نگران میکند.
راوی داستان سومشخص محدود به ذهن توبی است و جابهجا در آن به ترس توبی از رفتن مری اشاره میشود؛ گویا نویسنده چراغهای خطر را روشن و خواننده را آمادهی رویارویی با فضای تازه میکند. درعینحال توبی باوجود نگرانی از رفتن مری، هیچگاه وارد مکالمهی صریحی با او نمیشود تا دریابد مشکل کجاست. مری شخصیتی پیچیده دارد. آن تایلر با انتخاب شغل سفالگری برای مری نشان داده احاطه بر اطراف برای مری اهمیت دارد. سفالگر بر گلی که در دست دارد، باید چیره شود و این نمادی است از تمایل مری برای آنکه سامانتا را در مشت خود داشته باشد؛ تنها غنیمتی که از فاجعهی ازدواج اول با خود برداشته.
اما چرا این خانواده مصنوعی است؟ شاید بتوان دلیل آن را در شخصیتی جستوجو کرد که بر این زندگی سایه انداخته. او شوهر اول مری و پدر سامانتاست؛ کسی که حتی نامش در داستان نیامده، اما احاطهاش بر سطرسطر آن پیداست. در صحنهی حضور پدرومادر توبی در خانهی آنها بهمناسبت کریسمس، اشارهای به وجود او میشود. مادر توبی از مری میپرسد: «این بچه چقدر لاغر است، باباش هم لاغره مری؟» جایی دیگر توبی تلاش میکند از روی برجستگی گونه و انحنای بینی سامانتا چهرهی پدر او را مجسم کند و در پایان داستان نیز بار دیگر پای او به ماجرا باز میشود.
درنهایت آنچه توبی از وقوعش میترسید، رخ میدهد؛ در آن دوشنبهی لعنتی در ماه ژوئن: «روی ساندویچ دوطبقهای که در یخچال بود، مری نامهای گذاشته بود و نوشته بود: “من رفتم.”» اینجا هم آن تایلر بامهارت مصنوعی بودن خانواده را به رخ میکشد. آنجا که مینویسد «اسم توبی هیچ کجایش نبود»، میتوانست همان یادداشتی باشد که برای شوهر اولش فرستاده بوده. به نظر میرسد تایلر در این داستان میخواهد نشان بدهد وقتی پای کودکی از ازدواج پیشین در میان است، تشکیل خانوادهی طبیعی امری غیرممکن به نظر میرسد. درآخر توبی میماند با خانهای که داشته. تنها تغییر این است که وسایلی به خانه اضافه شده که یادآور حضور کوتاهمدت مری و سامانتاست؛ چراکه مری چیز زیادی با خود نبرده. این مادر و دختر تنها همان لباسهای پیچازی بلندی را، که در صحنههای ابتدایی داستان نماد تبعیت دختر از مادر بود، بردهاند و البته همدیگر را.
۱. The Artificial Family (1975).
۲. Anne Tyler (1941).