نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «جداییها۱»، نوشتهی جان لُورُو۲
داستان «جداییها» از جان لُورُو روایتی عمیق و تأملبرانگیز از زندگی کشیشی در سه برهه از عمرش است: در آستانهی جوانی و سن بیستوپنجسالگی، در دههی چهل زندگی و زمانی که پنجاهوپنج سال دارد. داستان تغییر نگاه کشیش به مذهب و احساسات و روابط انسانی را درطی این سالها روایت میکند. شروع داستان با بیستوپنج سالگی اوست، که هنوز کشیش نشده، ولی یقهی کشیشی میبندد و همه خیال میکنند کشیش است و خودش هم همین خیال را میکند. او بعد از شش سال به خانهی پدری برمیگردد و تحمل هیاهو و اضطرار صداها را ندارد و دلش از اینهمه آشکار بودن احساسها و ابتذال به هم میخورد. درس خواندن در مدرسهی علوم دینی به او یاد داده که هیچ هیجانی، هیچ خشمی و هیچ اضطراری وجود ندارد و همهی آدمها باید احساسات خود را در دلشان نگه دارند. کشیش با این طرز فکر به خانه برمیگردد؛ جایی که پدرومادرش منتظر او هستند و شاید دوست دارند مانند پدرومادر کشیشجو بهسویش هجوم ببرند و در آغوشش بگیرند و به او افتخار کنند. اما کشیش جوان ما این کارها را در شأن خودش نمیداند. برای همین وقتی مادرش سرش را بلند میکند تا او را ببوسد، با لبخندی که ازفرط خویشتنداری سرد و بیروح است به او میگوید: «من فقط صورتت رو میبوسم ــ به من دست نزن ــ با بابا هم دست میدم، بعدش میچرخیم و از اینجا میریم بیرون.» مادر بعد از شنیدن این جمله خودش را عقب میکشد و مانند غریقی به کشیش نگاه میکند. این نگاه و این چشمها دیگر قرار نیست دست از سر کشیش بردارند.
برههی دوم زندگی کشیش آغاز میشود. حالا چهل سال دارد، پدرش پنج سال پیش مرده و او کنار بستر مادرش منتظر مرگ اوست. کشیش در چهلسالگی و زمان بلوغ فکری به شکسپیر و ادبیات انگلیسی روی آورده و کمی از آن فضای بستهی کلیسا فاصله گرفته، ولی خاطرهی آن روز وحشتناک همراه اوست؛ همان روزی که خودش همهچیز را ویران کرد؛ تمام ذوقوشوق پدرومادر را، تمام دنیایی که آنها برای خودشان ساخته بودند. مادر قبل از مرگ چشمهایش را باز میکند و به کشیش میگوید خیالش راحت باشد، او را نمیبوسد. حالا کشیش است که به مادر التماس میکند و روی تخت خم میشود تا مادرش را ببوسد، اما نمیتواند. مادر رویش را برمیگرداند و میگوید: «آبروریزی نمیکنم. قول میدم. آبروریزی نمیکنم.» مادر میمیرد و کشیش را با این بار عذابوجدان تنها میگذارد. کشیش هر روز را با خاطرهی آن روز سپری میکند. ثانیهبهثانیهی آن روز درمقابل چشمش رژه میرود، انگار همیشه همان روز است؛ روزی که سوار قطار شد تا به دیدن پدرومادرش برود و کاخ آرزوهای آنها را ویران کرد. کشیش آنقدر به آن روز فکر کرده که تمام جزئیات آن در ذهنش مانده. زن و مرد میانسال را به یاد میآورد و جایی که نشستهاند و بچههایی که کنار ریل بازی میکنند و سنگی که به شیشهی قطار میخورد. یادش است که کتابی از سارتر میخواند و چطور مراقبه میکرد؛ مراقبهای که میتوانست به خواست خود هر بار در ذهنش تکرار کند.
در مراقبه او مسیح را میبیند که مصلوب شده و سربازهایی که مقابل او تاس بازی میکنند و درآخر، یکی از سربازها تاسها را به کشیش میدهد. کشیش تاسها را در مشت میگیرد. تصویر تاسها در داستان «جداییها» میتواند چندلایهی معنایی داشته باشد که بهنوعی به سرنوشت، اختیار و گناه اشاره میکند. وقتی کشیش در مراقبهاش مسیح را میبیند و تاسها را به او میدهد، این تاسها میتوانند بهنوعی به اختیار انسان در مواجهه با سرنوشت یا تصمیمات خود اشاره کنند. اینکه کشیش تاسها را به دست میگیرد، میتواند نماد این باشد که انسان گاهی احساس میکند در زندگیاش انتخابهایی دارد، اما این انتخابها بیشتر از آنکه واقعاً دست خود فرد باشد، به نوعی تصادف یا نیروهای بیرونی مرتبط است.
فصل سوم داستان در پنجاهوپنجسالگی کشیش روایت میشود. کشیش بازهم سوار قطار است و از خاکسپاری عمهاش برمیگردد تا مراسم شب عید پاک را برگزار کند. اتفاقهایی که در دو فصل قبل زندگی کشیش افتاده و کتابهایی که خوانده طرز فکر او را تغییر داده. دیگر سروصدای جمعیت و هل دادنشان اذیتش نمیکند و حتی خودش وقت پیاده شدن از قطار بهزور راهش را تا جلوِ واگن باز میکند. او آنقدر که به دکترای زبان انگلیسیاش دلخوش است، به لباس روحانیتش افتخار نمیکند. سارتر در لایههای فکری او نفوذ کرده و او جور دیگری به زندگی نگاه میکند. حالا دیگر دنبال قطعیت مذهبی نیست و تحت تأثیر سارتر میداند زندگی لزوماً معنی ازپیشتعیینشدهای ندارد. او چیستی دنیا و خوبی یا بدی آن را نمیفهمد، ولی خوشحال است که فعلاً احساس خوبی دارد و همین کافی است. مراقبهای که زمانی به او آرامش میداده، حالا کابوسش شده. همان چهار سرباز را میبیند که تاس میاندازند و نفر آخر که تاسها را به او میدهد. ولی قسمت وحشتناکش اینجاست که میبیند از بین انگشتهایش خون بیرون میآید.
شب عید پاک کابوس میبیند، اما نه کابوس همیشگی را. یادش نمیآید در خواب چه دیده، ولی سرش درد میکند و میلرزد. در تمام مراسم فکر کشیش درگیر خوابی است که دیده. چراغهای کلیسا خاموش میشود و او در آن تاریکی سنگهای آتشزنه را بههم میسابد. آتش روشن میشود و او در آتش، کابوسش را شفاف میبیند. جای آن سه سربازِ پشت سرباز اول، مادرش را میبیند با همان غمی که در صورتش است؛ همان غمی که وقتی فقط بیستوپنج سال داشت و حاضر نشده بود احساس انسانی را پاس بدارد، در چهرهی مادرش نمایان شده بود. کشیش نمیتواند دستش را برای تبرک آتش بلند کند. او از ادامه دادن ناتوان است. پس خم میشود و آتش را خاموش میکند. خاموش کردن آتش مقدس به نظر میرسد نماد نوعی گسستن از حقیقت یا معنی روحانی باشد و نقطهعطفی است که کشیش به دنیای اعتقادی خود پشت میکند و به جستوجوی حقیقت انسانی میپردازد.
۱. Departures (1980).
۲. John L’Heureux (1934-2019).