نویسنده: زرین ذوالفقار
جمعخوانی داستان کوتاه «جداییها۱»، نوشتهی جان لُورُو۲
جان لُورُو، نویسندهی آمریکایی، از سردبیران نشریهی آتلانتیک بوده، در دانشگاههای جرج تاون، تافس و هاروارد تدریس کرده و سالها در دانشگاه استنفورد درس ادبیات انگلیسی، نویسندگی خلاق و نمایش داده. او بعد از دو سال تحصیل در کالج مذهبی وارد کانون یسوعیان شد و مدارج مذهبی را طی کرد و در ۱۹۶۶ جامهی کشیشی پوشید. لُورُو در سال ۱۹۷۱ از مقام کشیشی کناره گرفت.
داستان «جداییها» را میتوان شرحی از زندگی خود نویسنده دانست. راوی دانایکل محدود، تصویری از سه زمان از زندگی کشیش ارائه میدهد. شروع داستان کشیش بیستوپنج سال دارد و با قطار به اسپرینگفیلد میرسد؛ جایی که والدینش زندگی میکنند. درواقع او کشیش نیست و دانشجوی مدرسهی علوم دینی است، ولی «یقهی کشیشی میبندد و همه خیال میکنند کشیش است و خودش هم خیال میکند کشیش است.» موقع برخورد با والدین بهسردی محبت مادر را پس میزند، زیرا بهخیال خودش لباس روحانیت به تن دارد و باید حرمت آن حفظ شود. و این در حالی است که همزمان با او کشیش دیگری وارد ایستگاه میشود و وقتی به پایین پلهها میرسد، زنی بهسوی این کشیش موقرمز هجوم میآورد و در آغوشش میگیرد. این خاطره روحش را آزرده میکند و پانزده سال بعد وقتی بر بالین مادر بیمارش مینشیند، مادر درحالت احتضار به این خاطره اشاره میکند و میگوید: «نگران نباش، وقتی قطار برسه، نمیبوسمت. دست هم بهت نمیزنم.» و کشیش از رفتاری که آن روز کرده، همچنان عذاب میکشد.
این خاطره چنان در ذهن کشیش قاب شده که بارها در داستان به آن اشاره میکند: «همان روز است. همیشه همان روز است، فقط حالا آن را جور دیگری به خاطر میآورد» و در هر بار مرورش، دیدگاه او تغییر کرده؛ گویی از قطعیت و جزماندیشی به نسبیگرایی بیشتری پیش میرود. این نسبیگرایی مرهون مطالعهی کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشرِ» سارتر، در قطار است. مطالعهی کتاب بارقههایی از اصالت وجود را برای کشیش به همراه دارد. گذر از جزماندیشی را بهخوبی میتوان در دیدگاه کشیش نسبت به زن و مرد داخل واگن دنبال کرد که با هر بار بیان خاطره چقدر توصیفات انسانیتر میشود. او در پنجاهوپنجسالگی وقتی با قطار به بوستون میرسد، دکترای زبان انگلیسی دارد، اسکاچ مینوشد و تغییرات روحی زیادی نسبت به بیستوپنجسالگی خود کرده. نظام ارزشی او عوض شده. وقتی جوانتر بوده قطعیت بیشتری نسبت به آنچه خوب است داشته و سعی میکرده «از آشفتگی نظم به وجود بیاورد» و با گذر زمان این قطعیت از بین رفته: «قطارها دیگر هیچ معنیای برایش ندارند. دیگر آدمها را نمیبیند، آدمهایی که آدامس میجوند، هل میدهند، سر هیچوپوچ از کوره درمیروند و المشنگه راه میاندازند. برایش مهم نیست. آنها همینند دیگر، زندگی همین است، چه میشود کرد؟» کشیش معتقد است اگر به دنبال دکترای زبان انگلیسی نرفته بود، شاید برایش گرفتاری درست میشد و تدریس انگلیسی را از تدریس الهیات انسانیتر میداند.
درطول داستان کشیش مراقبهای را انجام میدهد و درطی مراقبه تجربهای عرفانی برای او نمایان میشود. یکی از المانهای این تجربهی عرفانی وجود تاسهاست که نشان از تقدیر دارد. کشیش برای تن ندادن به تقدیر، تاسها را در مشتش نگه میدارد. آخرین بار که رؤیا میبیند، موقع نگه داشتن تاسها از دستش خون میآید، به نشان اینکه ایستادن دربرابر تقدیر درد دارد. تجربهی عرفانیاش مثل خاطرهی مادرش در ایستگاه قطار تکرار میشود و هر بار تغییر میکند و بار آخر: «کشیش تقوتوق تاسها را میشنود و سرباز جابهجا میشود و کشیش بهجای سه سرباز دیگر، مادرش را میبیند که صورتش را که به صورت غریقی میماند، از او برگردانده و دستش را دراز کرده. آن تاسها توی دستش است، خونین، بینشان.» تحول پایانی داستان با صحنهی آخر به اوج خود میرسد، سویهی اگزیستانسیالیم خودش را نشان میدهد: کشیش خم میشود و آتش را با دستهای خود خاموش میکند. مسئلهی خاموش کردن آتش عبور کشیش است از نظام ارزشیاش که بهخوبی آشکار میشود.
۱. Departures (1980).
۲. John L’Heureux (1934-2019).