نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «بتمن و رابین دعوا میکنند»، استیون کینگ
استیون کینگ در داستان «بتمن و رابین دعوا میکنند» از پدر و پسری میگوید که با چالش بیماری تخریبکنندهای بهنام آلزایمر مواجه هستند. نویسنده با نگاهی عاطفی و فلسفی، گذر زمان و تأثیرش را روی روابط خانوادگی بررسی میکند. در مرکز داستانْ رابطهای قرار دارد که در نگاه اول ساده به نظر میآید: رابطهی پدروپسری؛ اما آنچه کینگ به آن توجه دارد پیچیدگیهایی است که با بیماری آلزایمر وارد این رابطه میشود. دوگی ساندرسن، پسر داستان، پدر مسن خود را که مبتلا به آلزایمر است، به مؤسسهای بهنام هاروِستهیلز سپرده و هر هفته چهارشنبه به دیدارش میرود و یکشنبهها او را به رستورانی اپلبیز میبرد. پدر هر روز بیشتر از آن قلدری که زمانی در تگزاس گردنکلفتی میکرده یا آن عاشقی که بهخاطر همسرش، دری، جواهرفروش موفقی شده بوده، فاصله میگیرد. درست است که حالا گاهی آن روی سگش بالا میآید یا وسیلههایی را کش میرود، ولی تنها چیزی که از آن مرد بزنبهادر یا جواهرساز موفق گذشته باقی مانده، پیرمرد فرتوتی است که جایش را خیس میکند و گاهی پسرش به مردن و نبودنش فکر میکند و حتی از ذهنش میگذرد هرچه زودتر، بهتر. کینگ با انتخاب این موضوع تلاش میکند به آلزایمر فراتر از یک بیماری جسمی بپردازد. او با پرداختن به وضعیتهای مختلف نشان میدهد که این بیماری نهفقط حافظهی فرد، بلکه تمام هویت او را نیز به خطر میاندازد. بیماری هر روز بیشتر پدر را از گذشتهاش دور میکند، خواننده بهطور ناخودآگاه با دوگی همراه میشود و میفهمد که او دارد بهتدریج پدرش را از دست میدهد.
خاطرهها در داستان نقش مهمی دارند؛ چه خاطرههایی که گاهی مانند تکههای پازل توی جعبهی سیگار برگ الپرودوکتو هستند و چه خاطرههایی که مثل ذرهی درخشان شیشهای کنار جاده برق میزنند و تصویرشان در ذهن باقی میماند. خاطرهها در قالب فلاشبکها و یادآوریهای ناخودآگاه پدر، بهویژه در لحظههایی که ذهنش سرگردان است، بهصورت تدریجی وارد داستان میشوند. یکی از لحظههای برجسته، یادآوری بازی بتمن و رابین است، که وقتی دوگی کودک بوده با پدرش انجام میدادهاند و حتی یک بار در روز هالووین لباس آنها را پوشیده بودهاند. این خاطرهی شیرین مانند ذرهای درخشان تمام یک روز یکشنبه حواس پدر را به خود مشغول میکند.
کینگ بهطور هوشمندانهای نشان میدهد که حتی در دنیای ذهنی مختل و پریشان پدر، این خاطره بهقدری برجسته است که او جزئیات دقیق آن روز را به یاد میآورد: یادش است آن روز چه اتفاقهایی افتاده و دوگی چند سالش بوده. شاید چون آن روز فقط خاطرهای شیرین همراهش ندارد، بلکه حسی خوب هم دارد؛ حسی که پدرها وقتی قهرمان پسرهایشان میشوند پیدا میکنند. پدر در مسیر برگشتن به سرای سالمندان با این خاطره عشقبازی میکند. بهیاد روزهای خوبی که دیگر نشانی از آنها نیست: «یادش بهخیر، چه روزهای خوبی باهم داشتیم.» این حرفها و خاطرهها دل ساندرسن پسر را به درد میآورد. پسر لحظهای چشم از خیابان برمیدارد تا به پدرش نگاه کند و همین چند ثانیه کافی است ماشینی را که میخواهد لایی بکشد نبیند و تصادف کند.
مردی که با ماشین ساندرسن تصادف کرده گندهبکی است از جنوب تگزاس که دیدن چهرهاش هم ترس به دل او میاندازد. دوگی دوست دارد قفل در را بزند، ولی نمیخواهد جلوِ پدرش کم بیاورد. از ماشین بیرون میآید و با مرد درگیر میشود؛ مردی که ظاهرش نشان میدهد از کدام قماش است. مهمترین لحظهی داستان رقم میخورد و پدر در موقعیتی بحرانی از پسرش دفاع میکند. پدر دیگر آن مرد قوی و پرنفوذ گذشته نیست و بهدلیل بیماری آلزایمر بهشدت ضعیف شده، اما کینگ با این صحنه میخواهد نشان دهد قهرمانی نهفقط در قدرت بدنی بلکه در دفاع از کسانی که دوستشان داریم شکل میگیرد.
پدر با چاقویی که از رستوران کش رفته، از پسرش دفاع میکند و مرد مهاجم را از پای درمیآورد. کینگ لحظهای کوتاه از بازگشت قهرمانانهی پدر را به نمایش میگذارد، اما بلافاصله نشان میدهد پدر خودش را کثیف کرده تا به یاد خواننده بیاورد او قهرمانی روئینتن و بیایراد نیست. این صحنه، بهویژه بهخاطر کوتاهی و گذرا بودنش، بهطور برجستهای بیان میکند حتی در لحظههای پیری و ضعف، انسانها هنوز میتوانند از جوهرهی انسانیت و قهرمانی خود دفاع کنند. این قهرمانی کوتاه تأثیر شگرفی بر ذهن دوگی میگذارد و پدر دوباره برای ساندرسن پسر همان قهرمان شنلپوش میشود.