نویسنده: صدیقهالسادات بهشتی
جمعخوانی داستان کوتاه «بتمن و رابین دعوا میکنند»، استیون کینگ
داستان استیون کینگ ماجرای رابطه است؛ رابطهی بین پدری که سالهاست آلزایمر گرفته و همهچیز را فراموش کرده و پسرش. او حتی پسر را به خاطر نمیآورد و گاهی با پسر دیگرش که مرده، اشتباهش میگیرد. پسر علیرغم این فراموشی، وفادارانه هر چهارشنبه به پدر سر میزند و هر یکشنبه او را به رستورانی میبرد تا غذای موردعلاقهاش را بخورد. در روانشناسی مدرن موضوعی بهنام تروما یا تلهی کودکی وجود دارد که بهواسطهی والدین در زندگی فرد به وجود میآید و تا بزرگسالی و در همهی مسیر زندگی بر او أثر دارد؛ أثری منفی و آسیبزا. ما در داستان پرازتصویر کینگ با پدیدهای دقیقاً معکوس تروما مواجه هستیم. خاطرات و رابطهی پدر و پسر جایی در یکی از شبهای هالووین آنقدر محکم شده که پسر پس از سالها برای همراهی با پدر دو روز در هفته به سراغش میرود. نویسنده در این داستان هم مانند بسیاری از داستانهایش که سراغ آدمهای عادی میرود و درخلال زندگیشان دملی را آشکار میکند و ضربهی نهایی را میزند، بازهم پدروپسری را انتخاب کرده که قهرمان نیستند، بتمن و رابین نیستند، ولی پدر در یک شب هالووین درحالیکه هیچکس با پسر همراهی نمیکرده، لباس قهرمانی پوشیده و همراهش رفته و بهشیوهی قهرمانها غنائم شب هالووین را گرفته؛ پس این داستانْ داستانی قهرمانی است.
نویسنده با تمهیدات ویژهاش سراسر داستان را نشانهگذاری کرده؛ نشانههایی درخشان و دقیق که درست بهموقع فراخوانی میشوند و سر جای خودشان قرار میگیرند. پیشآگهیهایی درمورد علاقهی پدر به قهرمان بودن در زندگی پسرش، اشاره به بزنبهادر بودن پدر در جوانی، سندروم دلهدزدی پدر و برداشتن و مخفی کردن چیزهای مختلف، همهچیز را آماده میکند. داستان فرم محکم و مستحکمی دارد و نویسنده بهموقع میوههای بذرهایی را کاشته، برداشت میکند. در آغاز ما با telling زیادی مواجهیم، ولی در جاهای لازم نویسنده به بهترین شکل از showing در پیشبرد ماجراها بهره میبرد؛ شیوهای که مخصوص استیون کینگ است و شاید همین امر باعث شده اقتباسهای درخشانی از کارهای او در سینما ساخته شود و آثاری مثل «درخشش»، «مسیر سبز» و «رستگاری در شائوشنگ» رونمایی شوند.
داستان به قرائتی، داستان تصادف است: پدری که نمیخواهد پسر دیگرش را هم در تصادف از دست بدهد و بهموقع همهی گذشتهاش را فراخوانی میکند. در صحنهی درخشان تصادف، پدر قهرمان زندگی پسرش میشود و چاقوی استیکخوری را در گردن مرد جنوب تگزاسی فرومیکند و درست در جایی که ما تصور میکنیم داستان تبدیل به داستان قهرمانی شده، دوباره به زندگی عادی برمیگردد و حتی خودش را خراب میکند تا یک بار دیگر پسر شصتویکسالهاش از او حمایت کند. رابطه بین پدروپسر بازهم محکمتر میشود و این استحکام بهخوبی در داستان شکل میگیرد.