کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

جعبه‌ی پاندورا

۳ فروردین ۱۴۰۴

نویسنده: گلنار فتاحی
جمع‌خوانی داستان ‌کوتاه «بیست‌سالگی۱»، نوشته‌ی هاروکی موراکامی۲


زمانی‌ که پاندورا قول خود را شکست و جعبه‌ای را که پرومته ازطرف زئوس به او هدیه داده بود باز کرد، بلا و بیماری روی زمین پخش شد. تنها امید در جعبه باقی ماند تا انسان بتواند ادامه دهد. امید و آرزو دوقلوهای افسانه‌ای هستند که دست‌دردست همدیگر زندگی بشر را سرپا نگه داشته‌اند. داستان «بیست‌سالگی» درباره‌ی این دوقلوهاست. بسیار گفته می‌شود که دم را غنیمت دان، اما نگاه ما همواره به گذشته یا آینده است. آرزوها چیزهایی هستند انضمامی و گاهی انتزاعی که امید داریم در آینده‌ای دور یا نزدیک، ترجیحاً هرچه زودتر به آن‌ها برسیم. همه‌ی ما، کمتر و بیشتر نشسته‌ بر لب جوی، گذر عمر می‌بینیم. زندگی ما پر از حسرت و آرزوهای برآورده‌نشده و دورازدسترس است. هر روز را با امید دست‌یابی به آن‌ها آغاز می‌کنیم و در رؤیای به چنگ آوردن‌شان شب را به صبح می‌رسانیم. اگر ما در هر دمی که فرومی‌بریم و نفسی که بازمی‌گیریم چنین درگیر آرزوهای‌مانیم، چطور می‌شود که آرزوها پشت گوش می‌افتند؟ کار می‌کنیم تا درآمد بیشتری داشته باشیم و درجهت رسیدن به آرزوهای‌مان آن را خرج کنیم؛ اما از جایی به ‌بعد آرزوها تنها در ذهن ما بزرگ‌تر و پرورده‌تر می‌شوند و ما فقط طبق عادت کار می‌کنیم. آیا ما بنده‌ی عادت‌های‌مان هستیم یا آرزوهای‌مان؟ امید و عادت دو روی یک سکه‌اند که ما را سرپا نگه می‌دارند و برای ادامه‌ی کار و زندگی به جلو هل می‌دهند.
بشر موجودی است با تمایل قوی به اعتیاد؛ تمایلی که قادر است هرچیزی را تبدیل کند به افیون توده‌ها. صدای دریا از صداهایی است که در مدیتیشن برای رسیدن به تمرکز و آرامش گوش می‌دهند، اما می‌گویند مردمی که ساکن ساحلند به صدای دریا عادت می‌کنند و دیگر آن را نمی‌شنوند. صاحب رستوران داستان «بیست‌سالگی» هم در ساحل امن خود در آپارتمان شماره‌ی ۶۰۴ زندگی می‌کند. همیشه یک غذا می‌خورد، سر ساعت ۸ و با یک روتین ثابت. به نظر می‌رسد درمیان این یکنواختی سرگرمی جالبی برای خودش تدارک دیده: بازی با آرزوها. پیرمرد ریزه‌میزه هرگز از خانه بیرون نمی‌رود، کسی را نمی‌بیند و معاشرتی ندارد مگر خیلی کوتاه و محدود به سرو غذایش. درمجموع هیچ تنوعی هم نمی‌خواهد. او چه آرزویی می‌تواند داشته باشد؟ شاید آرزوی آرزو کردن دیگران. در روزی خاص برای یکی از پیشخدمت‌ها، مدیر رستوران دل‌درد می‌گیرد و می‌رود بیمارستان. پیشخدمت جای او را می‌گیرد و برخلاف مدیر، غذا را پشت در نمی‌گذارد و به جمله‌ی «شام‌تون رو آوردم» بسنده نمی‌کند. اندک‌تغییری که در روتین پیش می‌آید، فرصت معاشرتی کوتاه را می‌سازد. صاحب رستوران از همان ابتدای دیدن دختر پیشخدمت ، بازی را شروع می‌کند. آرزو را درحد پیش‌پاافتاده‌ترین چیزها پایین می‌کشد و بی‌اعتبار می‌کند: به دختر می‌گوید اگر آرزوی او این است که غذایش را بیاورد تو، بیاورد. کمی بعد می‌گوید اگر آرزویش این است که پیرمرد ظرف‌ها را بگذارد توی راهرو، می‌گذارد. مکالمه جوری پیش می‌رود که دختر اعتراف کند این‌ها آرزوهایش هستند و پیرمرد آن‌ها را دردم برآورده می‌کند. پیرمرد به‌عنوان غول چراغ جادو تا این‌جای داستان دوتا از آرزوهای دختر را برآورده کرده، که می‌فهمد تولد بیست‌سالگی دختر است. از او می‌خواهد فقط یک آرزو کند تا برآورده شدن آن آرزوی مهم را به او هدیه کند. تصمیم برای دختر آسان نیست و در آخر هم ماجرا را جدی نمی‌گیرد.
آرزوهای ما بی‌شمارند، اما اگر کسی به ما بگوید آرزویی کنیم که برآورده می‌شود، ما هم مانند دختر داستان «بیست‌سالگی» یا چیزی به ذهن‌مان نمی‌رسد یا نمی‌توانیم جدی باشیم. انتخاب همیشه سخت است، اما پای عمل که به میان بیاید، ارزش تک‌تک آرزوها ما را جدی‌تر به چالش می‌کشد. اولویت با کدام‌شان است؟ اصلاً چه چیزی برای‌مان آن‌قدر مهم است که آن ‌را بیشتر از همه بخواهیم؟ شاید هوشمندانه‌ترین آرزو این باشد که چراغ جادویی پیدا کنیم تا آرزوهای ما را برآورده کند. شوخ ظریفی چراغ جادویی پیدا کرد و به‌عنوان آرزوی سوم خواست سه آرزوی دیگر داشته باشد و همین‌طور تا ابد؛ انگار غول بیچاره نفرین شده. واقع‌بینانه‌تر که نگاه کنیم می‌بینیم نفرین فقط شامل غول نیست؛ آن شوخ زبل خودش را هم در چرخه‌ی بی‌انتهایی انداخته که ته ندارد.
لحظه‌ای که می‌شنویم آرزوی‌مان برآورده شده، دقیقاً چه چیزی در ما تغییر می‌کند؟ ما همانیم که بودیم. حس نمی‌کنیم آرزویی از ما کم شده باشد، چون در همان لحظه چند آرزوی دیگر جایش را گرفته‌اند و ما همچنان نمی‌دانیم چه آرزویی داریم و کدام مهم‌تر است. برآورده شدن آرزوها به همان خنده‌داری‌ای است که کسی مانند پیرمرد داستان «بیست‌سالگی» یا غول چراغ جادو چشم‌هایش را ببندد، زوری بزند و بعد هم اعلام کند انجام شد. پیرمرد می‌گوید: «دخترخانوم، تولد بیست‌سالگی آدم در تمام عمرش یه روز بیشتر نیست، یه روز بی‌همتا»؛ درحالی‌که تمام تولدها، تمام روزهای عمر و تک‌تک لحظه‌های زندگی بی‌همتا هستند و فقط یک ‌بار اتفاق می‌افتند. بیست‌سالگی شاید مرز میان کودکی و بلوغ باشد؛ زمانی که اطرافیان هم از آدم انتظار دارند مثل یک آدم بزرگ، عاقل و بالغ رفتار کند؛ زمانی که آرزوها فارغ از دست‌یافتنی یا ‌نیافتنی بودن‌شان اصولاً منطقی‌تر، زمینی‌تر و در یک کلام مادی‌تر می‌شوند. کمترکسی در بیست‌سالگی آرزو می‌کند بال داشته باشد تا شخصاً بتواند پرواز کند یا آرزوهایی ازاین‌دست. به‌‌جای آرزوی بال‌وپر، رؤیای پول بلیت هواپیما را برای سفر به نقاط ناشناخته در سر می‌پروراند. آرزوها عوض می‌شوند، اما ماهیت آرزو داشتن با بالا رفتن سن تغییر زیادی نمی‌کند. همین است که ما را زنده و امیدوار نگه می‌دارد و به آن عادت داریم. چه بسیار آرزوهایی که داشته‌ایم و برآورده شده‌اند و ما حتی نفهمیده‌ایم. چه بسیار آرزوهایی که شانس آورده‌ایم برآورده نشده‌اند و هزارویک سناریوی دیگر که می‌شود برای هرکدام از ما و آرزوهای‌مان چید.
این آرزوها نیستند که به زندگی ما معنی می‌بخشند؛ امید رسیدن به آن‌هاست که ما را به پیش می‌راند و عادت هم ما را روی خط نگه می‌دارد. اگر پای معامله‌ای سر آرزوهای‌مان بنشینیم و به آن‌ها جدی‌تر فکر کنیم، با جمله‌های سانتیمانتالی مواجه می‌شویم که برای نوشتن روی سپرها و پشت کامیون‌ها مناسب به ‌نظر می‌رسند. وقتی منتظر تحویل سال نو هستیم یا زمانی که شمع تولدمان را فوت می‌کنیم یا اگر چراغ جادو را پیدا کنیم، وقتی دست می‌کشیم به آن و آرزو می‌کنیم حواس‌مان نیست خود چراغ، خود روشنایی، خود نوروز برآورده شدن بزرگ‌ترین آرزوست، حتی بیشتر از آن، معجزه است. ما فقط یک ‌بار به دنیا آمده‌ایم و سال‌روز آن را جشن می‌گیریم، درحالی‌که درواقع هر روز به این دنیا می‌آییم.
هاروکی موراکامی داستان «بیست‌سالگی» را با راوی ناظری پیش می‌برد تا روایت زنی را بخوانیم که بیست‌سالگی و آرزوها را پشت‌سر گذاشته و احساس خوشبختی را درک کرده. از دارایی‌های‌اش یک آئودی است که سپرش قر شده و همچنان او خوشبخت و خوشحال است؛ چون زندگی هرگز کافی و بی‌نقص نیست. او می‌گوید: «سپر برای قر شدن است.» به‌نظرم همه‌چیز برای قر شدن است، حتی من و شما دوست عزیز. درنهایت هر ایدئولوژی و هر فلسفه‌ای، هر آرزویی و هرچیز دیگری در این زندگی برچسب خوبی است برای سپر.


۱. Birthday Girl (2002).
۲. Haruki Murakami (1949).

گروه‌ها: اخبار, بیست‌سالگی - هاروکی موراکامی, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: بیست‌سالگی, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, هاروکی موراکامی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد