کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

۹ فروردین ۱۴۰۴

آیلین هاشم‌نیا
یادداشتی درباره‌ی داستان «دیدار در روز برفی»، نوشته‌ی کاوه فولادی‌نسب، منتشرشده در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ در سایت فینیکس


داستان کوتاه «دیدار در روز برفی» را می‌توان دیداری میان نقاشی و ادبیات دانست. این داستان رابطه‌ی میان هنرمند و اثرش و به‌دنبال آن رابطه‌ی میان هنر و هنرمند را نشان می‌دهد؛ رابطه‌ای که حتی از روابط میان انسان‌ها فراتر می‌رود و برای توضیحش نیاز به شکستن سطح واقعیت داستان دارد. نویسنده برای ساختن این رابطه بسیار موجز به لحظات پایانی زندگی یک نگارگر می‌پردازد؛ به زندگی کوروش شایان، نقاش پیر، که در خانه‌ی قدیمی‌اش با پرستاری به‌نام غزال زندگی می‌کند: غزال برای خرید از خانه خارج می‌شود. زن ساقی یکی از مینیاتورها از آن بیرون می‌آید، لحظاتی را با نقاش می‌گذراند و بعد غیب می‌شود. درنهایت نقاش پیر همان‌طورکه روی مبل نشسته از دنیا می‌رود.
در این یادداشت سعی کرده‌ام توضیح بدهم که با توجه به ایجاز داستان، چه تمهید روایی‌ای باعث انتقال معنا شده. پاسخ تقابل‌های دوتایی موجود در داستان است؛ که در ادامه مورد بررسی‌شان قرار می‌دهیم. چند تقابل در داستان وجود دارد: زنی واقعی درمقابل زنی که از مینیاتور بیرون می‌آید، زندگی درمقابل مرگ، واقعیت درمقابل خیال و تنهایی دربرابر شهرت. نویسنده از هر چهار تقابل برای انتقال معنا استفاده می‌کند. تقابل اول میان زن واقعی ــ این‌جا غزال ــ و زن غیرواقعی ــ این‌جا ساقی درون نقاشی ــ در آثار دیگری نیز تکرار شده ــ برای مثال در داستان «پشت ساقه‌های نازک تجیرِ» هوشنگ گلشیری ــ و به‌دنبال آن است که تقابل میان واقعیت و خیال معنامند می‌شود.
زن واقعی داستان «دیدار در روز برفی» تمایلی به نقاش ندارد. این موضوع جزء اولین اطلاعاتی است که در زمان معرفی شخصیت او گفته می‌شود: «غزال با پشت ‌دست عرق پیشانی‌اش را گرفت. با بال روسری پشت دستش را خشک کرد و آرام، با خودش گفت: “کاش زودتر تموم می‌شد.”» و دقیقاً بعد از این جمله منظور او را از «تمام شدن» می‌فهمیم: «وقتی این جمله را می‌گفت، نمی‌دانست که دیگر چیزی به تمام شدن نمانده و تا چند ساعت دیگر، خبرنگارها و عکاس‌های روزنامه‌ها و مجله‌ها و خبرگزاری‌ها، دوربین‌به‌دست می‌آیند تا آخرین تصویر را از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی نقاش پیر ثبت و مخابره کنند.» در دیالوگ غزال و توضیحات راوی دانای‌کل نوعی انتظار وجود دارد؛ انتظار برای مرگ کوروش نقاش. این انتظار به‌گونه‌ی دیگری در زن مینیاتوری هم دیده می‌شود: «زنِ توی‌قاب خم شد، دستش را گذاشت زیر سرش و کمکش کرد بنشیند. قاب را نشان داد و گفت: “پنجاه‌سال اون تو منتظر بودم تا بتونم یه دقیقه باهات خلوت کنم”»؛ انتظار برای «خلوت کردن» با نقاش که حتی می‌توان آن را عاشقانه خواند. این انتظار درست مقابل انتظار غزال قرار می‌گیرد.
ازطرفی زن‌ها رفتار مشابهی هم دارند: سیراب کردن نقاش. درباره‌ی زن واقعی می‌خوانیم: «غزال لیوان را داد دست شایان و مثل مادری که می‌خواهد فرزندش را طبق آخرین روش‌های دانشگاهی تربیت کند، گفت: “دیگه این کار رو نکنین. قرار شد هروقت مشکلی داشتین، فقط زنگ بزنین و تا من نیومدم، از جاتون تکون نخورین.”» و درمورد زن مینیاتوری: «شایان گفت: “تشنمه.” زن گفت: “دستات رو پیاله کن.” توی پیاله‌ی دست‌هایش شراب ریخت. شایان پیاله را برد نزدیک دهان و سر کشید و گفت: “خسته‌م.” زن گفت: “چشم‌هات رو ببند.” و خم که شد تا شانه‌هایش را نوازش کند، گل آبی‌رنگ لای موهایش توی هوا چرخید و نشست روی سینه‌ی شایان»؛ بااین‌حال رفتار توأم با لطافت و عشق زن مینیاتوری درمقابل رفتار خشک زن واقعی قرار می‌گیرد.
می‌توان از تقابل میان دو زن این برداشت را داشت که عشق میان هنرمند و اثر عشقی یک‌طرفه نیست. زن مینیاتوری برای کوروش شایان چیزی بیشتر از یک اثر و واقعی‌تر از آدم‌های دیگر است. همین است که او با رفتن دیگران و تنها شدن نقاش می‌آید و آمدنش خستگی و تشنگی شایان را از بین می‌برد؛ اتفاقی که با حضور غزال نمی‌افتد.
دو تقابل دیگر میان تنهایی و شهرت و مرگ و زندگی نیز کنار هم قرار می‌گیرند. در ابتدای داستان زندگی کوروش شایان این‌طور نشان داده می‌شود: «دیوارهای اتاق پر بود از مینیاتورهایی که شایان هیچ‌وقت دلش نیامده بود بفروشدشان. یک روز دوستی گفته بود: “تا هستی این مونده‌ها رو هم بفروش. پولش توی این اوضاع‌واحوال راهت می‌ندازه.”» از این جمله‌ها درمی‎یابیم وضعیت مالی شایان به‌سامان نیست و احتمالاً با فروش مینیاتورها روزگار می‌گذرانده، اما در پیری دیگر کسی از او حمایت نکرده. پس این تقابل میان تنهایی و شهرت علاوه‌بر بُعد شخصی، می‌تواند نقدی بر جامعه نیز داشته باشد. نقاش حالا کاملاً تنهاست و فقط پرستاری دارد که او هم آرزوی مرگش را می‌کند؛ تنهایی‌ای که در مقابل روزگار شهرتش در پایان داستان قرار می‌گیرد: «روز بعد، بیشتر روزنامه‌های صبح و عصر عکس کوروش شایان را روی صفحه‌ی اول‌شان کار کرده بودند که نشسته بود روی راحتی زرشکی، سرش را گذاشته بود روی پشتی مبل و دست‌هایش را جمع کرده بود توی سینه‌اش.» عکس او بعد از مرگ روی صفحه‌ی اول روزنامه‌ها می‌رود، درحالی‌که پیش از مرگ تنهاست و حتی درگیر مشکلات مالی. این‌جاست که تقابل مرگ و زندگی و تنهایی و شهرت هم معنا پیدا می‌کند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, وب‌سایت فینیکس دسته‌‌ها: دیدار در روز برفی, کاوه فولادی‌نسب, مزار در همین حوالی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد