نویسنده: نسترن هادیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «تو گرو بگذار، من پس میگیرم۱»، نوشتهی شرمن الکسی۲
داستان «تو گرو بگذار، من پس میگیرم» یک روز از زندگی سرخپوستی بهنام جکسون جکسون را روایت میکند و این جکسون است که ما را با خود میبرد تا در جریان بازپسگیری لباس رقص مادربزرگ قرار بگیریم؛ لباس رقصی که میتواند بهعنوان هویت جکسون معرفی شود؛ هویتی که همچون لباس روزی با ورود سفیدپوستها به آمریکا از سرخپوستها دزدیده شده و حالا باید برای بازپس گرفتنش متوسل به همان دزدها شد.
داستان از ظهر یک روز شروع و در ظهر فردایش تمام میشود. زندگی جکسون هم در چرخهای بیانتها درحال تکرار است. در این روز جکسون تلاش میکند تا پول لباسی را که متعلق به اجدادش بوده جور کند و آن را پس بگیرد؛ مثل سرزمینش که در تصرف مردمانی سفید است و برای داشتن گوشهای از آن باید همرنگ آنها شود. جکسون برای حل شدن درمیان سفیدها سکوت را انتخاب کرده: او بهخوبی میداند سرخپوست زنده سرخپوست ساکت است.
سرخپوستها در خانهی خودشانند، ولی کمترین تعلقی به آن احساس نمیکنند. در وطن خود بیوطنترینند. اجداد جکسون با ورود سفیدها به عقب رانده شدهاند و در صورت مطالبهی سرزمینشان با تفنگهای سرپر مواجه میشوند. آنها بهقدری عقب رفتهاند که در وطن خودشان هم بیگانهاند و برای فراموشی به الکل پناه میبرند، تا دستکم بتوانند از دنیای جدیدشان لذت ببرند. الکل انفعال را از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند و در آخر گریبان جکسون را میگیرد. او با دیدن لباس رقص مادربزرگ ناگهان هویت گمشدهاش را بازمییابد. لباس سیلیای میشود روی گونهای که دیگر از مستی گل نینداخته. جکسون به پلیس داستان، سرکارویلیام میگوید: «میخواهد قهرمان خودش باشد.» قهرمان باشد تا محو نشود. و به هر دری میزند تا منجوق زردرنگ زیربغل لباس را پیدا کند. ولی هر بار که یک قدم به منجوق نزدیک میشود، این امکان را به باد میدهد. روح حلولکردهی اجداد درونش نمیگذارد از پرسهزنی و ولگردی در اطراف دست بردارد. او پرسه میزند و تمام دستاوردهایش را نابود میکند: یک روز زندگی خانوادگی، یک روز شغل، یک روز تحصیل در دانشگاه؛ چون جکسون مثل اجدادش از جهان بریده و هیچ امیدی به بهبود آن ندارد. این را از زبان سرباز مائوری میخوانیم: «ما رنگیها داریم دخل همدیگر را میآوریم تا سفیدها آزاد زندگی کنند.»
شرمن الکسی بهخوبی همبستگی اجتماعیای را که در جامعهی اقلیت وجود دارد، به نمایش میگذارد. وقتی جکسون پولی به دست میآورد در فکر پسانداز کردنش نیست و آن را خرج خوشیهای موقتی در کنار همکیشان سرخپوست خود میکند. در اکثر جامعههای اقلیت همبستگی عمیقی بین افراد در جریان است. آنها همهی نداشتههای خود را تبدیل به فرصتی برای همدلی میکنند. جکسون هم با اندکپولهایی که به دست میآورد برای عموزادههایش مشروب میخرد تا همه باهم در فراموشی شریک باشند. جکسون با خوشقلبی تمام در جستوجوی مهربانیهای اطرافیان است. او با پنج دلار چروکیده به مغازهی گروفروشی برمیگردد و درکمال ناباوری، فروشنده که در اول داستان طلب هزار دلار کرده بود با پنج دلار راضی به فروش لباس میشود و صحنهی باشکوه پایانبندی پیش چشم ما نقش میبندد: جکسون با لباس رقص مادربزرگ به خیابان میرود و شروع به رقص میکند. این بار او جهان را به سکون وامیدارد تا تماشایش کنند. او همان اجدادش است که درمیان درختان پایکوبی میکردند و از دنیای اطراف جدا میشدند و همانطورکه به رئیس بزرگ گفته: «باید توی این مبارزه برنده بشوم و لباس بشود مال من»، لباس مال جکسونمربع میشود و اینطوری روی خودش را کم میکند. جکسون در وطنش محو نیست، وطن در آغوشش کشیده و باهم میرقصند.