نویسنده: پریسا جوانفر
جمعخوانی داستانکوتاه «تعمیرکار»، نوشتهی پرسیوال اِوِرِت
داستان «تعمیرکار» نوشتهی پرسیوال اِوِرِت روایتی است از ورود تعمیرکاری با تواناییهای خارقالعاده بهنام شرمن به زندگی داگلاس، ساندویچفروشی معمولی که در آن لایههایی از روانکاوی، اسطوره و مواجههی انسان با معنی نجات و درک متقابل نهفته. دو شخصیت اصلی داستان یعنی داگلاس و شرمن مانند دو آینه درمقابل هم قرار میگیرند، درونیات، ویژگیها و مسیر رشد شخصیت دیگری را بازتاب میدهند و باعث تغییرش میشوند. درحقیقت رابطهی آنها محور تحول دراماتیک داستان است. این یادداشت به شخصیتپردازی و فرایند تأثیر شخصیتها بر هم خواهد پرداخت.
آغاز داستان: معرفی شخصیتها
داگلاس نمایندهی انسان معاصر است. او صاحب ساندویچفروشی کوچکی است که زندگی عادی، یکنواخت و بیحادثهای دارد تا شبی که شرمن را درحال کتک خوردن پیدا میکند، با تفنگی که در دست دارد جان او را نجات میدهد و به مغازهی خود پناه میدهد. شرمن مردی بیادعاست و با گفتن «من یک تعمیرکار هستم»، هویت خود را تعریف و با درست کردن چند وسیلهی الکتریکی توجه و اعتماد داگلاس را جلب میکند.
میانهی داستان: مواجهه با خود و دیگری
شرمن با میل عجیب و بیهیچ چشمداشتی به دیگران کمک میکند و توجه و علاقهی داگلاس را به دست میآورد، اما به مرور زمان داگلاس ازطرفی با دیدن سکوت و در خود فرورفتن شرمن و ازطرفی پناه مردم به شرمن بهعنوان نیرویی نجاتبخش در پی کشف حقیقت برمیآید. او با شرمن وارد گفتوگو میشود و شرمن او را همچون آینهای درمقابل خود میبیند. سؤالهای داگلاس شرمن را متوجه خود میکند؛ سؤالهایی که گویی پیش از این نه خودش به آن فکر کرده بوده و نه کسی از او پرسیده بوده. طی این گفتوگو شرمن متوجه میشود همچون دریایی است که خالی شده.
پایان داستان: درک متقابل
در پایان داگلاس و شرمن باهم درحال فرارند و به پلی میرسند. داگلاس روی پل ایستاده، شرمن بر لبهی پل و مردم دو طرف پل. اگر پل را استعارهای از محل گذار و همچنین تعلیق بدانیم، موقعیت این دو نفر و بقیه نسبتبه پل معنیدار میشود. شرمن روی لبهی پل ایستاده؛ روی مرز و نه در میانه. او لبهی زندگی است، نه درون زندگی روزمره. ممکن است هر لحظه پرواز کند، بیفتد، یا ناپدید شود. او در جایگاهی ایستاده که نه به دنیای ما تعلق دارد، نه به دنیایی دیگر، او بر لبهی بین این دوست؛ چون از جنس ما نیست؛ انگار او نه از جنس ماست، نه اهل زندگی و نه اهل مرگ، بلکه نشانهای است از امکان نجات، امکان تغییر و معجزهای که فقط تا مرز درک ما میآید.
در روانکاوی یونگ، شرمن آرکیتایپ درمانگر زخمی (Wounded Healer) است. او تصویری نیمهاسطورهای دارد. همهچیز را تعمیر میکند؛ از یخچال تا دلشکستگی، از حافظه تا مرگ. بنابراین مردم به دنبالش میآیند و التماسش میکنند؛ گویی پیامبری است معجزهگر؛ مانند کایرون اسطورهی یونانی، مسیح پیامبر، نئو در «ماتریکس»، جان کافی در رمان «مسیر سبز» و شاید حتی پرنسمیشکین در رمان «ابله». او میتواند همهچیز را برای دیگران درست کند، اما درون خودش چیزی درستنشده هنوز وجود دارد. بااینکه قدرت دارد، از جامعه جداست. زیاد حرف نمیزند و تنهاییاش در پشت تواناییهایش پنهان است و همین نقش کمکم او را فرسوده میکند. دراینبین گویا تنها داگلاس است که او را درک کرده.
ازطرفی داگلاس روی پل ایستاده. او به فهم تازهای رسیده: اینکه نجات واقعی در بیرون نیست؛ اینکه ناجی خود زخمی است و نیاز به نجات دارد. او روی پل و جدا از بقیه در سکوت ایستاده؛ برخلاف مردم که از شرمن میخواهند خودش را نکشد تا بتواند بازهم به آنها کمک کند. داگلاس درحال گذار است؛ بین دو جهان ایستاده، اما هنوز عبور نکرده. او متعلق به دنیای ملموس، قابلفهم و منطقی است و درعینحال از زندگی شرمن متأثر شده، اما کاملاً به جهان او هم تعلق ندارد. او شاهد معنی شده، ولی مردد و واقعگراست. بااینحال مهمترین چیز دربارهی او این است که او تنها کسی است که شرمن را درک کرده.
تأثیر متقابل: آینههایی دربرابرهم
از بررسیهای آوردهشده میتوان گفت رابطهی شرمن و داگلاس رابطهای متقابل است: در آغاز داگلاس جان شرمن را نجات میدهد و به او پناه میدهد. سپس شرمن به داگلاس در تعمیر وسایل کمک میکند. درادامه داگلاس با پرسشهایش به شرمن کمک میکند با خودش روبهرو و از فشاری که جامعه بر دوشش گذاشته رها شود. درنهایت هم شرمن روی داگلاس تأثیر میگذارد و او را به درک و فهمی جدید و شاید بلوغ میرساند. به بیان دقیقتر، شرمن برای داگلاس آینهای است از آن چیزی که در ابتدای داستان پتانسیلش را داشته؛ فراتر از زندگی روزمره رفتن و تغییر و نجات دادن دیگران در سکوت و البته مواجه شدن با پیامد افراط در این کار. داگلاس هم که تنها کسی است که شرمن را واقعاً دیده، برای او آینهای است از انسانی بودن، حتی از خستگی و از میل به آرامش.
در پایان وقتی شرمن با جماعتی از نیازمندان روبهرو میشود که هرکدام درخواستی برای تعمیر دارند، خسته و شاید حتی ترسیده روی لبهی پل میایستد و به داگلاس نگاه میکند. داگلاس برخلاف بقیه چیزی نمیخواهد و فقط نگاه میکند. او در نگاه شرمن خودش را میبیند؛ نه بهعنوان ابزار، بلکه بهعنوان انسان و این صحنهی پایانی یکی از زیباترین صحنههای داستان است. شرمن به داگلاس نگاه میکند، داگلاس سر تکان میدهد. هیچ دیالوگی ردوبدل نمیشود. این لحظه نمونهای ناب از درام در سکوت است؛ لحظهای که کلمات بار اضافی هستند و بار معناییِ سکوت، نگاهها و حرکات بدن از هر دیالوگی عمیقتر عمل میکند و شاید نشانی از درک متقابلی باشد حاکی از این نکته که نجات واقعی نه در نجات دیگران که در درک یکدیگر، احترام به مرزها و دیدن انسانیت در پشت قدرتهاست.
این لحظه را بااطمینان نمیتوان معنی کرد و همانطور که پل تعلیقساز است، داستان هم پایانی تعلیقی دارد. این نگاه و این سر تکان دادن به چه معنی است؟ آیا داگلاس شرمن را تأیید میکند؟ آیا داگلاس میخواهد بگوید حالا تو را درک میکنم؟ آیا شرمن خودش را به پایین پرتاب میکند یا قرار است پرواز کند و یا به روی زمین برگردد؟ آیا داگلاس قرار است راه شرمن را ادامه دهد؟ نه پاسخی وجود دارد و نه قضاوتی. این تعلیق از جنس هیجان سطحی نیست، که تعلیقی فلسفی و انسانی است. مخاطب با سؤالهای زیادی تنها میماند تا فکر کند و تنها چیزی که بیشترین اطمینان را میتواند دربارهاش داشته باشد این است که هیچیک از ایندو دیگر به زندگی سابق خود برنمیگردند.
پرسیوال اورت داستانی مینویسد دربارهی رابطهی میان انتظار نجات و درک نجاتدهنده. در داستان کوتاه «تعمیرکار» ما از چشم داگلاس با شرمن آشنا میشویم و درادامه به ارتباط آنها و تأثیر متقابلشان پی میبریم. این دو نفر همچون آینهای مقابل هم قرار میگیرند. شرمن ناجی یا درمانگری زخمی است که در خاموشیاش داگلاس را به تأمل وامیدارد و داگلاس طی مسیری به این درک انسانی میرسد که پشت چهرهی هر قهرمان دردی نهفته. در پایان ایندو به درک متقابل میرسند. شرمن میآید تا چیزها را تعمیر کند و چیزی را تعمیرنکرده باقی میگذارد: توهم نجات قطعی، و چیزی را که درنهایت تعمیر میکند بینش داگلاس است؛ به همین دلیل داستان از زاویهدید داگلاس روایت میشود و درنهایت هم با رفتن شرمن تمام نمیشود؛ بلکه با تغییر در نگاه داگلاس است که به پایان میرسد.