نویسنده: نیما صالحی کرمانی
جمعخوانی داستانکوتاه «تعمیرکار»، نوشتهی پرسیوال اِوِرِت
«و مردم بهسوی او هجوم آوردند تا لمسش کنند، چراکه قدرتی از او بیرون میآمد و همه را شفا میداد.» انجیل لوقا، باب ۶، آیهی ۱۹
داستان با صحنهای ساده آغاز میشود: داگلاس، صاحب ساندویچفروشی، مردی را میبیند که کنار خیابان افتاده و تصمیم میگیرد او را نجات دهد. درادامه، پیرنگ داستان بهجای تمرکز بر گرهافکنیهای متعارف، بیشتر بر حالتی خطی و تدریجی پیش میرود. شرمن هر روز «تعمیر» میکند و موج تازهای از تقاضا بهسمتش میآید، اما هرچه پیشتر میرویم، میبینیم چیزهایی که برای تعمیر میآیند، پیچیدهتر و انتزاعیتر میشوند. این سیر از عینی به ذهنی، نمایانگر دغدغهی اصلی داستان است: آیا هرچیزی واقعاً قابلتعمیر است؟ و اگر بله، با چه قیمتی؟ این تکرار منظم ساختاری حلقوی به داستان میدهد: هر تعمیر شکلی از «نجات» است و هر نجات بذر فاجعهای دیگر.
درادامه موقعیتی ساده، زنده کردن (تعمیر) یک مرده، نقطهی عزیمت ساختار کل داستان میشود. پرسیوال اورت با تکنیکی شبیه «مواجههی ناگهانی با امر خارقعادت در متن واقعگرایانه»، عنصر فانتزی را وارد میکند. شرمن شخصیتی است که در ناخودآگاه جمعی، نقش پدر/منجی را ایفا میکند و قدرت فالیک دارد؛ قدرتی که همهی دیگریها (دیگران) در مقایسه با آن خود را ناقص میدانند و به آن نیازمند میشوند. در این وضعیت، دیگران درپی آنند که شرمن میل آنها را برآورده کند، بیآنکه متوجه میل خودش باشند. در مرکز داستان، مسئلهی توانایی و انتظار قرار دارد. شرمن منجی است، اما منجیای بیمیل. او شفابخش است، اما درعینحال، از روند شفابخشیاش هیچ لذتی نمیبرد. مردم از او معجزه میطلبند، اما این معجزه نه به قصد رهایی که برای راحتطلبی مصرف میشود.
نکتهی مهم در نگاه اورت، نقد جامعهای است که بهجای فهم رنج میخواهد آن را دور بزند. وقتی مردم متوجه میشوند شرمن میتواند وسایل آنها را تعمیر کند، زوجهای درآستانهیطلاق را آشتی دهد و مردهها را زنده کند و… صف میکشند. شرمن بهسرعت از فرد به ابزار بدل میشود، بهنوعی منبع عمومی؛ و این مسئله مؤلفهای انتقادی است نسبتبه فرهنگ نجاتطلبی در انسانها: «همه میخواهند کسی بیاید و همهچیز را درست کند.»
شرمن اما بیمیل است. او بارها میگوید نمیداند چرا چنین تواناییای دارد و از آن لذت نمیبرد. در اینجا، با سوژهای تهی مواجه میشویم: کسی که عمل میکند، اما بیخواست. بهزبان لکان، شرمن نه سوژهی میل، که ابژهی میل دیگران است. او آینهای است که هرکس در آن تصویر «نجاتیافتهی خود» را میبیند.
صحنهی آخر داستان که شرمن و داگلاس روی پل میایستند، درحالیکه جمعیت دو سوی آنها را فرا گرفته، نقطهی اوج است و باوجود عدم وقوع رخداد عظیمی بهشکل ظاهری، تمرکز تمامی تنشهای پیشین داستان: تصمیم نهایی شرمن به پایان دادن کارش و ایستادن میان دو سوی جمعیت بهمثابه داوری نهایی. تصمیم شرمن به پریدن یا ناپدید شدن نهتنها استعارهای از خودکشی نیست که نوعی «بازگرفتن سوژگی» است. او از ابژه بودن میگریزد و بهجای باقی ماندن در فانتزی دیگران، خود را حذف میکند. این حذف اقدامی سیاسی و روانی است: شورش علیه نقشی که به او تحمیل شده.
«تعمیرکار» داستانی است دربارهی مرزهای توانایی و مسئولیت انسان. در جهانی که از انسان انتظار دارد همواره در دسترس، مفید و حلال مشکلات باشد، پرسیوال اورت مردی را تصویر میکند که تصمیم میگیرد دیگر «درست نکند». این تصمیم درنهایت تصمیمی انسانی است: امتناع از آنکه دیگران میل خود را بر تو تحمیل کنند. در پایان، شرمن نه چون مسیح که خود را فدا میکند، بلکه چون انسانی که از بند نقشها میگریزد، به رهایی میرسد.