کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ققنوسی که از سکوت زاده شد

28 ژوئن 2025

نویسنده: الهه روحی
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «فلامینگو1»، نوشته‌ی الیزابت کمپر فرنچ2


داستان «فلامینگو» نوشته‌ی الیزابت کمپر فرنچ، روایتی تلخ از تجربه‌ی کودکی در خانه‌ای نا‌بسامان است. در این خانه خبری از شادی و آرامش نیست و کسی صدایت را نمی‌شنود. راوی داستان زن بالغی است که خواننده را به گذشته و تابستان نه‌سالگی‌اش می‌برد تا از آن روز‌های سخت روایت کند؛ روز‌هایی که در خانه‌ای پر از سکوت و تنهایی زندگی می‌کرده؛ همراه مادری افسرده و منزوی که در غم و اندوه غرق شده بوده و با خاطره‌ای مبهم از پدری غایب: «مادرم هم فقط مرا داشت و هیچ‌وقت از پدرم حرفی نمی‌زد. گاهی اگر درباره‌اش می‌پرسیدم، فقط می‌گفت: “پدرت چند روزی پیشم بود، بعد هم از زندگی‌ام رفت بیرون.” یا می‌گفت: “من فقط چهار صباح باهاش آشنا بودم.”»
در چنین خانه‌ای دختر مجبور است نقش مراقب را بازی کند و در غیاب تکیه‌گاه، خودش تکیه‌گاه شود. راوی از همان کودکی نقش کسی را دارد که باید مادرش را به زندگی برگرداند، به او آرامش دهد، سکوت کند، نازش را بکشد و منتظر باشد تا گریه‌اش تمام شود. این وضعیت به‌قدری برایش بغرنج می‌شود که از بند آمدن زبانش بعد از تجاوز و تصادف ناراحت نیست: «می‌دانستم زبانم برای همیشه بند نیامده، و فقط آن روز‌هاست که قدرت و تحمل حرف زدن ندارم. تاحدی هم می‌دانستم اگر زبانم باز شود، آن‌وقت چیز‌های سختی از من انتظار می‌رود: مجبور می‌شوم ماجرای ماشین آقای شنلی را تعریف کنم. یا باید مدام به این‌وآن جواب بدهم که از آن‌همه مدت سکوت چه احساسی داشته‌ام. می‌دانستم که باز بایست از مادرم خواهش کنم از رختخوابش بیاید بیرون و لباس بپوشد.» این اتفاق‌ها راوی را سرشار از احساس‌هایی متناقض مانند ترحم، خشم و گناه می‌کند که در سراسر متن دیده می‌شود و به روایت عمق روان‌شناختی می‌بخشد.
در این فضای خفقان‌آور، مجسمه‌ی ساده و ظریف فلامینگو به پناه دختر و مرکزی استعاری و عاطفی در داستان تبدیل می‌شود. این مجسمه‌ی چوبی و صورتی در ابتدا هدیه‌ای است برای لیبی: زنی سرزنده، مستقل و شجاع که برای دختر نماینده‌ی زندگی و شادابی است. لیبی مانند مادر راوی زنی تنهاست، ولی برخلاف او قدرتمند است و حتی می‌تواند مادر را آرام کند؛ بااین‌حال او هم وقتی می‌فهمد بیماری لاعلاجی دارد، همان بیماری که قبل‌تر مادربزرگ و خواهرش را از پا درآورده، خودکشی می‌کند و مادر و راوی را تنها می‌گذارد. بعد از مرگ لیبی مجسمه در انبار خانه می‌ماند. راوی در خلوت انبار کنار این پرنده‌ی ساکت می‌نشیند و با آن حرف می‌زند. از ترس‌ها، دردها و احساساتی می‌گوید که نمی‌تواند به زبان بیاورد یا گوشی برای شنیدنش پیدا نمی‌کند.
برای درک بهتر پیچیدگی‌های روانی داستان، می‌توان آن را از منظر روان‌شناسی تحلیلی یونگ بررسی کرد. براین‌اساس بخش‌هایی از روان که سرکوب شده‌اند، ترس‌ها، میل‌ها و خاطرات دردناک، در قالب نمادها ظاهر می‌شوند؛ بخشی که یونگ آن را «سایه» می‌نامد. فلامینگو در این داستان نماد سایه‌ی راوی است؛ بخشِ رانده‌شده‌ی درون که تنها در سکوت و در تاریکی انبار اجازه‌ی حضور پیدا می‌کند و گفت‌وگو با او نخستین گام در فرایند فردیت‌یابی است؛ لحظه‌ای که راوی بی‌آن‌که بداند، با خودِ پنهانش مواجه می‌شود.
اما فلامینگو علاوه‌بر سایه، بازتابی استعاری از خود دختر نیز هست: موجودی زیبا، ساکت، بی‌زبان و شکننده که بر یک پای نازک ایستاده و همین یک پا باید وزن همه‌چیز را تحمل کند؛ درست همان‌طورکه دختر، باوجود کودکی، بار روانی فروپاشی خانواده را به‌تنهایی به دوش می‌کشد. یکی از مهم‌ترین بخش‌های داستان، بیرون آوردن مجسمه از انبار و نصب آن سر قبر لیبی است. این جابه‌جایی به‌ظاهر یک تغییر مکان است، اما در عمق روانی داستان، معادل است با رو‌به‌رو شدن با سوگ و پذیرفتن آن. مادر با این حرکت گویا سوگ و نبودن لیبی را باور می‌‌کند. حالا دیگر همان تعادل نصفه‌و‌نیمه‌اش هم در هم می‌شکند. او فرو می‌ریزد و دست به خودکشی می‌زند.
نقطه‌ی اوج داستان زمانی است که دختر، پس از دیدن بدنِ نیمه‌جان مادرش در وان حمام، برای اولین بار بعد از خاطره‌ی تجاوز حرف می‌زند و او را «مادر» خطاب می‌کند: «هیچ‌وقت مادر صدایش نزده بودم. همیشه به‌نظرم خیلی رسمی می‌آمد. ولی آن روز همین که این کلمه از دهانم خارج شد فهمیدم که از آن به بعد، فقط به همین اسم صدایش خواهم زد.» این لحظه فراتر از بازگشت زبان و صداست؛ نمادی از رهایی است؛ رهایی از بار سنگین نجات دادن مادر و دلبستگی مخرب به او. مادر خواندن مادر به‌معنای قطع زنجیره‌ی وابستگی است و به ‌رسمیت شناختن مرزی که تا آن لحظه نادیده گرفته شده بوده.
در پایان، راوی جایی ایستاده که زنی بالغ و کامل است و ده سال از مرگ مادرش گذشته. او می‌گوید: «…اما من خوب می‌شناسمش: او زنی بود که فقط نیاز به آرامش و سکوت داشت و کسی که در کنارش باشد ــ هرکه می‌خواست باشد.» این جمله نه‌فقط نشانه‌ی آشتی با مادر یا فراموشی بلکه بیان‌کننده‌ی پذیرش هم هست؛ پذیرش زخم، سوگ و گذشته‌ای که دیگر انکارش نمی‌کند. این لحظه همان نقطه‌ی ادغام سایه است؛ جایی که فرد خود را با تمامی تاریکی‌هایش در آغوش می‌کشد و از آن چیزی تازه می‌سازد.
داستان «فلامینگو» جایگاهی ویژه در ادبیات معاصر دارد؛ داستانی که با تمرکز بر تجربه‌های درونی زنانه و کودکی، مرزهای روایت‌های سنتی را می‌شکند و با زبانی شاعرانه و تلخ، مسائل روانی و اجتماعی زنان جوان را بازتاب می‌دهد. «فلامینگو» داستان سقوط نیست، روایت ایستادن است؛ ایستادن دختری که باوجود شکست‌ها و دردها، از دل سکوت بلند می‌شود؛ داستانِ ققنوسی‌ است که از خاکستر خاموشی برمی‌خیزد.


1. Flamingo (2001).
2. Elizabeth Kemper French.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, فلامینگو - الیزابت کمپر فرنچ, کارگاه داستان دسته‌‌ها: الیزابت کمپر فرنچ, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, فلامینگو, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد

خداحافظ ای عزیز‌ترین

در ستایش میل

خوانشی استعاری از داستان کوتاه «کارم داشتی زنگ بزن»

خوانشی میان‌رشته‌ای از پی‌رنگ بلوغ دخترانه در داستان کوتاه «فلامینگو»

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد