نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «فلامینگو1»، نوشتهی الیزابت کمپر فرنچ2
داستان «فلامینگو» داستان تجاوز است؛ داستان اینکه تجاوز تنها جسمي نیست و چطور درطول زندگي، ما با ضعفهاي خودمان به ذهن و روان عزیزترین کسان خود تجاوز ميکنیم. در وهلهي اول داستان به ساخت اینهماني تجاوز به جسم و تجاوز به ساحت رواني دختربچهای ميپردازد و بعد از آن، چگونگي عبور از این تروما، پذیرش و بخشش را از راه آگاهي و اشتراک تجربه براي خواننده به ارمغان ميآورد. براي شخصیت اصلي داستان این فرایند از زماني که دختربچهاي نهساله بوده تا حالا که زني کامل است، طول کشیده. این بازهي روایت براي یک داستان کوتاه بازهاي بلند محسوب ميشود، اما نویسنده با ترفندهایي از گذارهاي درخشاني استفاده کرده که تنها چند مقطع مؤثر از این بازه را با جزئیات کامل براي خواننده باز کند. ریتم و ضرباهنگ از نقاط قوت داستان هستند.
راوي اولشخص که همان شخصیت اصلي داستان است، بعد از مرگ لیبي که تکیهگاهي براي مادرش بوده، مجبور ميشود این نقش را که براي او بسیار بزرگتر از توانش است بپذیرد. مادر در مراسم یادبودی که براي لیبي برگزار ميشود دو جمله به زبان ميآورد: «همیشه کنارم بود» و «سرپا نگهم ميداشت». در جملهي پایاني داستان هم ميبینیم که راوي بعد از نگاه به مادرش و تلاش برای شناخت او ميگوید: «او زني بود که فقط نیاز به آرامش و سکوت داشت و کسي که کنارش باشد ــ هرکه ميخواست، باشد»؛ اما در ارتباط انساني، به هر شکلي که تعریف شود، دو طرف وجود دارد؛ چه ارتباط والد و فرزند باشد، چه ارتباط جنسي. اگر در هر شکلي از ارتباط یکي از دو طرف نادیده انگاشته و محملي براي برآوردن نیازهاي دیگري شود، این ارتباط شکل تجاوز به خود ميگیرد. «هرکه ميخواست باشد» به این معناست که دیگري در نگاه مادر واجد هیچ نوع ارزش و تمایزي نیست. همانطورکه وقتي دختر زبانش بند آمده ميگوید: «رفتارش طوري بود انگار حرف نزدن من روي دوشش سنگیني ميکند؛ حس ميکرد من را از دست داده»، مادر با حالتي عصبي انتظار دارد دختر تا ماه سپتامبر دوباره حرف بزند؛ انگار یکي از وسایل خانه خراب شده و باید زودتر تعمیر شود چون در خانه به این وسیله احتیاج است.
براي دختر، آقاي شنلي که قبل از تصادف به او تجاوز کرده همان مادر است؛ وقتي نزدیک غروب از مدرسه برميگردد و مجبور است بخزد زیر ملافهي گلدارش و خوابیدن وحشتناک در کنار او را تحمل و در دلش آرزو کند که کاش مثل نسیم ميتوانست از شکاف نور وارد تهماندهي روز شود. این استیصال تداعيگر همان لحظهاي است که آقاي شنلي دستش را میان پاهاي او ميگذارد. براي آقاي شنلي هم دختر اهمیتي ندارد. او فقط دنبال کسي است که در آن لحظه نیازش را برطرف کند. او هم اندازهي مادر نیاز دارد یک نفر کنارش باشد؛ فرقي نميکند دختربچهاي نهساله یا هرکس دیگري و تفاوتي ندارد که دختربچه توانایي تحمل بار نیاز او را دارد یا نه.
واکنش دختر به هر دو موقعیت یکسان است. وقتي در معرض تجاوز جسمي قرار گرفته چشمهایش را ميبندد و جم نميخورد. ميخواهد وانمود کند صدایي نميشنود و حرکت دست مرد را احساس نميکند. او ميخواهد جهان بیرون را انکار کند تا همهچیز تمام شود. ميخواهد حواس خود را که راه برقراري ارتباطش با جهان است خاموش کند تا از آسیب جهان محفوظ بماند. بعد از تصادف دختر دیگر حرف نميزند. این بسته شدن زبان مثل همان بستن چشمها از ناخودآگاه نشئت ميگیرد، اما میل و ارادهاي پنهاني در آن وجود دارد. دختر ميداند زبانش براي همیشه بند نیامده، اما قدرت و تحمل حرف زدن را ندارد. ميداند اگر حرف بزند باید ماجراي آقاي شنلي را تعریف کند و باز باید به مادرش بگوید که نترسد، او کنارش است و همهي اینها براي او قابلتحمل نیست.
دراینبین فلامینگو همان لیبي است که انگار ميداند در خانهي آنها چه خبر است؛ همان دکتر است که انگار ميداند کجاي کار خراب است و همان خانم ميلدرد است؛ همان والد غایب که قرار بود حمایتگر باشد؛ همان آدمهایي که راوي درطول زندگي به آغوششان کشیده ميشود تا از مادر و از رابطه هايي فاصله بگیرد که در آن ها او را نادیده گرفتهاند. راوي در آن شبها براي خانم ميلدرد ميگوید که اگر آن روز صبح مي دیده مادرش مرده، چندان هم ناراحت نميشده. این همان آرزویي است که براي آقاي شنلي داشته و تصادف براي او راه نجاتي بوده. همانموقع زبانش بند ميآید و روزي که مادر ميخواهد خودش را بکُشد زبانش باز ميشود. درواقع مرگ آقاي شنلي پایان تجاوز براي دختر نیست. ذهن او آگاه است که او همچنان در معرض تجاوز است، پس ارتباطش را با جهان برقرار نميکند تا روزي که مادر قصد خودکشي کرده. او چشمهایش را بعد از صحنهي تجاوز باز ميکند، اما زبانش را تا روز مرگ «مامان» و تولد «مادر» باز نميکند. آن روز مفهوم «مامان» براي دختر بهعنوان والدي که امید دارد روزي بالأخره نقش خود را بپذیرد و از او حمایت کند، ميمیرد و نقش جدیدي بهاسم «مادر» متولد ميشود؛ نقشي که رسمي است. دختر هرچه به او نزدیک ميشود، بیشتر از او فاصله ميگیرد. ميتواند تماشایش کند، دربارهاش بنویسد تا او را درک کند و بشناسد. او دیگر جزئي از دختر نیست. لحظهي تولد «مادر» لحظهي شفا و پذیرش است.
لفظ «مادر» تا آن روز به زبان دختر نیامده بوده، اما بعد از آن تنها به همین نام صدایش میزند. جالب اینجاست که درطول داستان، راوي مادر را همیشه با همین لفظ ناميده و این بهخاطر نظرگاه داستان است. راوي حالا زن کاملي است که داستان را روایت ميکند و مدتها از تولد اسم «مادر» براي او گذشته. او حتي حالا هم که به گذشته نگاه ميکند، مادر را همان «مادر» ميبیند و نه آنطورکه قبلاً ميدیده و انتظار داشته، یعني احتمالاً «مامان».
1. Flamingo (2001).
2. Elizabeth Kemper French.