نویسنده: سحر خوشگفتار ملیح
جمعخوانی داستان کوتاه «کارم داشتی زنگ بزن1»، نوشتهی ریموند کارور2
ریموند کارور در داستان «کارم داشتی زنگ بزن» تصویری آرام، تلخ و بیصدا از ازدواجی روبهپایان را ترسیم میکند؛ ازدواجی که نه بهخاطر خیانت که بهخاطر نوعی خستگی عاطفی، خاموشی ارتباط و فقدان عمیق صمیمیت درحال فروپاشی است. دن و نانسی، زنوشوهری میانسال، تصمیم میگیرند تابستان را در شمال کالیفرنیا بگذرانند تا شاید فرصتی برای بازیابی رابطهشان فراهم شود.
دن، راوی داستان، بیشتر در سکوت حرف میزند. او تلاش میکند وانمود کند همه چیز روبهراه است، اما رفتوآمدهای نانسی، فاصلهی فیزیکی و احساسیشان و درنهایت بازگشتش به خانهی مادر نشانهی روشنی است از پایان تدریجی. دن نمایندهی بسیاری از مردهای داستانهای کارور است؛ مردی در آستانهی فهمیدن چیزی دربارهی زندگی، اما نهچندان مطمئن از آنچه میفهمد. او مشاهدگر است، قضاوت نمیکند؛ نه دربارهی همسرش، نه دربارهی خودش و نه حتی دربارهی رابطهای که میداند دیگر زنده نیست. این بیقضاوتی بیش از هرچیز، نشان نوعی خستگی است. نانسی هم تصویر زنی است که به آخر خط رسیده، اما هنوز مهربانیاش را از دست نداده. اینکه هردو بهنوعی با رابطههای موازی کنار آمدهاند، نشان میدهد بحران آنها نه اخلاقی، بلکه عاطفی است و دقیقاً همین عمق داستان را میسازد.
کارور استاد مینیمالیسم احساسی است. او نه برای تأثیرگذاری، بلکه برای حقیقتگویی آمده. در داستان «کارم داشتی زنگ بزن» زبان او ساده، خالی از آرایههای ادبی و کاملاً بیپیرایه است. جملهها کوتاهند و فضای سکوت بین آنها بیشتر از خود کلمات حرف میزند. داستان ازنظر ساختاری بسیار ساده به نظر میرسد. راوی تعریف میکند، کنشهای آشکار بسیار ناچیز است و ضرباهنگ کلی آرام، اما در زیر این سادگی، تحولی عمیق و تدریجی جریان دارد. کارور هیچگاه احساسات شخصیتها را توضیح نمیدهد، بلکه با نشانههایی بسیار جزئی مثل یک نگاه، یک تماس تلفنی یا تأخیر در پاسخ، لایههایی از عاطفهی فروخورده را به خواننده منتقل میکند. این تکنیک باعث میشود خواننده احساس کند داخل زندگی واقعی شخصیتها ایستاده، نه در دل یک نمایشنامهی احساسی ساختگی.
«کارم داشتی زنگ بزن» داستانی دربارهی پایان است، اما نه پایانی تلخ؛ پایانی که مثل غروب آهستهی یک روز طولانی میرسد؛ داستانی دربارهی پایان یک دوره و شروع دورهای دیگر. کارور برای فهمیدن مینویسد، نه برای تأثر. او در این داستان ما را دعوت میکند به تماشای لحظههای بهظاهرساده اما مهم زندگی و همچون دیگرآثارش، نگاهی دقیق و ظریف به روابط انسانی دارد. کارور نشان میدهد فروپاشی یک رابطه (یا یک دوره) همیشه با درگیری یا خیانت همراه نیست، بلکه گاهی از دل خاموشی، خستگی عاطفی و فاصلهی تدریجی بیرون میآید. دن و نانسی، زنوشوهری که رابطهشان سالهاست از شور تهی شده، تصمیم میگیرند از محیط زندگیشان دور شوند تا شاید فرصتی برای شروعی تازه فراهم شود.
کارور استاد شخصیتپردازی غیرمستقیم است؛ او کمتر بهصورت مستقیم دربارهی احساس شخصیتها حرف میزند و آنها را ازخلال رفتار، گفتوگو و حتی نحوهی نگاه یا واکنششان به محیط اطراف میسازد. در این داستان دن راوی است، اما ما ازطریق نگاه او به نانسی درک عمیقی از هردو شخصیت پیدا میکنیم. سردی آرام دن، بیتصمیمیاش و پذیرشش نسبت به رفتن نانسی، تصویری دقیق از وضعیت احساسی او و نانسی ارائه میدهد. این شیوهی غیرمستقیم باعث میشود مخاطب خودش کشف کند، قضاوت نکند و بیشتر از خواندن یک داستان، احساس کند شاهد زندگی واقعی انسانهاست.
کارور برخلاف نویسندههای نمادپرداز کلاسیک، از نمادها استفادهی بیسروصدایی میکند. نمادهای او آشکار نیستند، اما اگر دقت کنیم، ماهی، مرغمگسخوار، سگ و اسب نقش مهمی در فضا و لحن داستان دارند. ماهی میتواند نماد افسوس و حسرت باشد؛ چیزی که روزگاری در دسترس بوده، اما حالا تنها خاطرهای از آن باقی مانده. صحبت از ماهیگیری در داستان تداعی لحظاتی است از گذشتهی این زوج زمانی که صمیمیت، آرامش یا لذت مشترک وجود داشته، اما حالا تنها یادش باقیمانده. ماهی در این داستان نماد چیزی است که زیر آب رفته؛ چیزی که دیگر نمیشود به آن دست یافت، فقط میتوان از دور به یادش افتاد. مرغ مگسخوار پرندهای ظریف، پرجنبوجوش و درعینحال ناپایدار است. حضور آن، مثل لحظهای زودگذر از زیبایی و زندگی است، درست مثل تلاش زودگذر دن و نانسی برای بازسازی رابطهشان. پرواز مرغمگسخوار، مانند رابطهی آنها، کوتاه است و سرانجام محو میشود.
اسبها در ادبیات کلاسیک، نماد قدرت، حرکت و رهایی هستند. در یکسوم انتهایی داستان، نانسی جملهای کلیدی میگوید: «هیچوقت دوباره اسب تو حیاطمان نمیآید.» این جمله که پس از دیدن اسبها بیان میشود، لحظهای است که نانسی تصمیم نهاییاش را میگیرد. او با دیدن اسبها، چیزی را در درون خودش بازمیشناسد: میل به رهایی و ثبات و آرامش. نانسی رهاست، اما در آرامش نیست. همانگونه که اسبها پرجنبوجوش و ناآرامند، نانسی و دن نیز هردو بهظاهر آزاد هستند، هرکدام در رابطهای موازی، اما در عمق وجودشان بیقرارند. رهایی آنها خالی از ثبات است؛ نوعی آزادی بیجهت که بیشتر به سرگردانی میماند تا رهایی واقعی. تصمیم نانسی برای رفتن تلاشی است برای رسیدن به این رهایی در کنار آرامش؛ چیزی فراتر از فرار از رابطه، نوعی بازگشت به خود و بازیافتن تعادل ازدسترفته. سگ همراهی ساکت، وفادار و بیزبان است و نماد چیزی که دیگر میان دن و نانسی وجود ندارد، چون آنها حتی به تفاهم نمیرسند سگی را وارد زندگیشان کنند.
پایان داستان، برخلاف ظاهر بیحادثهاش، بسیار شکوهمند و چندلایه است. صحنهی خداحافظی دن و نانسی، با اشارههایی چون صحبت دربارهی نوشتن نامههایی طولانی مثل دوران دبیرستان، بامهارتی زیگزاگوار و زیرپوستی نوشته شده. هر خوانندهای بستهبه جهانبینی خود، میتواند برداشت متفاوتی از این پایان داشته باشد؛ برای برخی، نشانی از پذیرش، برای برخی دیگر، کورسویی از امید یا حتی عشق خاموششدهای که هنوز از لابهلای واژهها نفس میکشد.
1. Call If You Need Me (Late 1980s).
2. Raymond Carver (1938-1988).