نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «خوبی خدا1»، نوشتهی مارجوری کمپر2
داستان «خوبی خدا» نبرد منصفانهای است میان طبیعت و الهیات؛ جدالی که آرام و بیسروصدا پیش میرود و نتیجهی بردـبردی را رقم میزند. روایت خطی و راوی داستان سومشخص محدود به ذهن لینگ تان است. مارجوری کمپر از همان خط اول تکلیف خواننده را با داستان و شخصیت اولش مشخص میکند. لینگ تان مسیحی خوبی است. این جواب درمقابل سؤال مصاحبهکنندهای داده میشود که میخواهد لینگ چیزی از خودش بگوید. پس مهمترین چیزی که بهنظرش میتواند بگوید مسیحیِ خوب بودن است؛ تنهاچیزی که بهش افتخار میکند. او پول و غذا ندارد، ازنظر تحصیلی در موقعیت مناسبی نیست، اما دین و الهیات برایش اهمیت ویژهای دارد. لینگ باوجود همهی نداشتههایش به زیباییهای طبیعت نگاه میکند و لطف و خوبی خدا را در آنها میبیند و شکرگزار نعمتهای اوست. با این اعتقاد عمیق است که او به خانهی تیپتونها میرود تا پرستار مایک، فرزند بیمارشان، باشد؛ پسرکی که همه میدانند بیماریاش لاعلاج است، حتی خودش. لینگ که تمام مغزش را اعتقاد به باورهای دینی گرفته و خدا را تنها با معجزه میشناسد، بیماری را باور ندارد و معتقد است مایک دیگر بدتر نمیشود.
همزمان با ورود لینگ به خانهی تیپتونها، کمپر خواننده را در بازی که طراحی کرده میاندازد. او پیوسته به مخاطبش تلقین میکند شاید معجزهای رخ دهد. باوجوداین به خواننده دروغ نمیگوید و مدام نشانههایی هم از بدتر شدن بیماری میدهد. درواقع کمپر به این شیوه تعلیق لازم را برای داستان ایجاد میکند تا آویزی بسازد برای نگه داشتن خواننده. او پس از آنکه تعلیق به جایی که باید میرسد، مرگ مایک را با تصویرسازی خوب نشان میدهد. جدلهای لفظی لینگ و مایک برای ساختن موقعیتی که نویسنده میخواهد بسیار کاربرد دارد. نویسنده با آوردن شخصیت پدر در داستان به مخاطب میفهماند مایک از خانوادهای است که به عقل و تجربه اعتقاد دارند نه نیروهای ماوراءالطبیعه. پدر به آنچه پزشک از بیماری پسرش میگوید و چیزی که نتیجهی این بیماری است باور دارد. البته که از حرفهای پدر معلوم میشود آنها ناباور نیستند، بلکه باوری منطقی دارند. «ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید مال “عهد عتیق” است. البته هدفت را از این حرفها درک میکنم. ولی یک معجزهی قاچاقی دیروقت بهدردنخورترین چیز ممکن است»، جملهای است که اعتقاد خانوادهی مایک را نشان میدهد.
ازطرفدیگر لینگ آنقدر در قلب و ذهنش به معجزه ایمان دارد که گاهی موفق میشود مایک را نیز به این فکر وادارد که شاید آنچه او میگوید درست باشد. او فقط آن چیزی را قبول دارد که در محدودهی زندگی شخصیاش تجربه کرده و در ذهن و باور خودش میگنجد. داستان ایوب هم به این دلیل در روایت میآید که شخصیت و اعتقاد لینگ به خواننده بیشتر نشان داده شود و همینطور به ساختن تعلیق در روایت کمک کند. درواقع میتوان گفت داستان ایوب، نشانهای از متافیزیک و ماوراءالطبیعه، دربرابر عکس اینیشتین، بهعنوان نمادی از عقل و قوانین منطقی، قرار گرفته. نویسنده با این دو نماد واقعگرایی را درمقابل پادواقعگرایی قرار میدهد.
کمپر از عکسها و تصویرسازیها بهخوبی در داستان بهره میبرد. تصاویر داستان بهنوعی زنده هستند. او با تصویرهایی که از طبیعت و خانهی تیپتونها میسازد، نهتنها میخواهد شخصیت لینگ را بهتر بشناساند، بلکه میخواهد از تلخی بیماری لاعلاج پسربچهی داستان نیز بکاهد. توصیفی که او از مرگ مایک در داستان میآورد خیلی خوب ساخته شده؛ همینطور عکس اینیشتین که در داستان آمده تا آرام و بیصدا درطول روایت لینگ و مایک را نگاه کند نیز حرف زیادی برای گفتن دارد. درست است که لینگ و مایک هرکدام براساس عقاید خود به این تصویر مینگرند، اما اینیشتین نمادی از جهان مادهگرایی و فیزیک است درمقابل معجزه و متافیزیک.
در پایان داستان میتوان گفت هر دو شخصیت روی همدیگر تأثیر گذاشتهاند. مایک توانسته دوران بیماری و نزدیک شدن به مرگ را با آرامشی نسبی بگذراند و لینگ تان نیز شانس این را داشته که اعتقاد صرفش به ماوراءالطبیعه تغییری کند. زبان سرخ کوچکی که بیرون میآورد نشانهی تأییدی است بر حضور واقعیت بههمراه متافیزیک در زندگی، هرچند با درصدی بهشدت پایینتر نسبت به آن. داستان «خوبی خدا» یکی از روایتهای مطلوبی است که با نگاهی واقعی به مسائل دینی و اعتقادات مذهبی پرداخته. مارجوری کمپر اعتقاد به دین و معجزهباوری را رد نمیکند و فراواقعیت و متافیزیک را بهکلی زیر سؤال نمیبرد، او به آن با دیدی عقلانی نگاه میکند و خوانندهی داستانش را نیز وامیدارد با بینشی منطقی به ماجرا بنگرد.
1. God’s Goodness. (2002).
2. Marjorie Kemper (1944–2009).
