نویسنده: نرجس غروی
جمعخوانی داستان کوتاه «جهنمـبهشت»، نوشتهی جومپا لاهیری
«جهنمـبهشت» درست شبیه اسمش، تجسم تعارض است؛ روایت گسستگی هویت مهاجران، بهویژه مهاجران نسل اول و معلق ماندنشان میان ظرف هویتی وطنی که در آن جامعهپذیر شدهاند و ظرف هویتی مقصد هجرت. استوارت هال، نظریهپرداز برجستهی حوزهی مطالعات فرهنگی، در مقالهی «هویت فرهنگی و دیاسپورا» دو تعریف متفاوت از هویت فرهنگی ارائه میدهد. در تعریف اول هویت فرهنگی امری ذاتی است و میراثی تاریخی از نیاکان و گذشتگان که مسبب وحدت میان افرادی با تاریخ و تبار مشترک است. اما در تعریف دوم هویت فرهنگی امری سیال است که به فراخور زمان، مکان و جایگاه افراد پیوسته دستخوش دگرگونی میشود. در داستان «جهنمـبهشت» میتوان بحران هویتی دو شخصیت پراناب و آپارنا را از منظر این مقاله فهم کرد و مسیری را که این دو مهاجر نسلاولی طی میکنند از نگاه استوارت هال به تماشا نشست.
زیست خانوادهای هندی بهمثابه ابژهی عشق آشنا، پناهگاهی میشود برای پراناب، دانشجوی هندی داستان در خدمت بقای او در کشور جدید. استوارت هال در تعریف اولش از هویت فرهنگی مهاجران، آن را وحدت ازدسترفتهای میداند که مهجور مانده و درواقع خودی حقیقی که میان سایر خودهای سطحیتر و حتی مصنوعی پنهان شده. هویت پراناب برای او دقیقاً در همین ساحت ذاتگرایانه تعریف میشود. شادی پراناب در دورهی تعاملات پیوسته و پررنگش با این خانوادهی هندی دستیابی به همان وحدت و یکپارچگی هویتیای است که با ورود به خاک آمریکا از دست داده. باوجود اینکه پراناب در ادامهی مسیر طی سالها زندگی مشترک با همسر آمریکاییاش، خودخواسته میکوشد آن خود حقیقی را دفن و انکار کند و با محبوس ماندن در حلقهی آمریکایی دورش و قطع تعاملات با کامیونیتی هندی هویتش را آمریکایی کند، نهایتاً شکست میخورد.
پراناب در میانهی راه روایت نه سال بعد از ازدواجش در یک جشن شکرگزاری هم دستش را دور گردن آپارنا، زن سنتی هندی، میاندازد و بقایش را در بدو مهاجرتش به آمریکا مدیون او میداند و هم دبورا، همسر آمریکاییاش، را میبوسد و بهقول راوی انگار که باز مراسم عروسیشان باشد، خبر از طراوت عشق و رابطهی فراملیتیاش میدهد. پراناب در آن لحظه گویی توانسته ظرف گذشته و اکنون، بهشت و جهنم را به یکدیگر وصله کند. کمی بعد از این لحظه، که خبر از خوابیدن توفان بحران هویتی او دارد و به نظر میرسد تعادلی برقرار شده، راوی به ما میگوید چهارده سال بعد پراناب از همسرش جدا شده و دوباره با رسوایی به پناهگاهش بازگشته؛ به عشق آشنای زنـمادر متأهل هندیای که برایش لوچی میپزد، و درنهایت پراناب مهاجری غریب باقی میماند.
استوارت هال در تعریف رابطهی بین مفهوم گذشته و هویت، نه از بازکشف هویت ازدسترفته، بلکه از ضرورت تولید هویتی میگوید که راوی گذشته نیز باشد. همچنین در تعریف دومش از هویت فرهنگی، که غیرذاتگرایانه است، از ضرورت تشخیص و پذیرش گسستها درعین اجماع اشتراکات میگوید و دستیابی به هویتی یگانه را ــ بهویژه برای مهاجران ــ ناممکن میداند. بر همین اساس به نظر میرسد فرار پراناب از هر گسست و انکار هر تعارض او را از امر مهم تولید و پیوند زدن موفق وجههای مختلف هویتش عاجز کرده و در هر دوران از زندگیاش او توانسته تنها در یک ظرف از هویتش جا بگیرد.
ازسمتدیگر، آپارنا مادری است که موازی پراناب و با مسیری معکوس سعی دارد با چنگودندان شیاربهشیار آشیانهی هندیاش را از گزند و مداخلهی کشور دوم و فرهنگ غریبش حفظ کند و همین امر منجر به رویکردی کنترلگرانه در تعامل با فرزندش هم میشود. حتی وابسته شدنش به پراناب هم بهخاطر همپوشانی حداکثری او با گذشتهی ازدسترفته و هویت هندیاش است. اما همانطورکه استوارت هال اذعان میکند هویت فرهنگی امری ذاتگرایانه نیست که در گذشته تثبیت شده و تغییرناپذیر باشد و همانقدرکه دربارهی بودن است، به شدن نیز مربوط میشود. آپارنا نیز درنهایت تسلیمِ شدن میشود و اجازه میدهد دخترش بهعنوان نسل دوم مهاجر خانواده، آشیانهی خود را با نظمی جدید شکل دهد؛ آنهم تسلیمی نه ازسر ناچاری، بلکه پذیرشی همدلانه که آپارنا را حتی همصحبت درددلهای دخترش دربارهی دوستپسرهای آمریکاییاش میکند.
آپارنا متعهد به چهارچوبهای سنتی کشورش، هند، سالیانی دراز زنی متأهل، محبوسآشپزخانه و منفعل باقی میماند، بااینحال بودونبودش حتی برای همسر و فرزندش تفاوتی ندارد، چه برسد به اشغال فضا در جامعهی جدید. اما همین زن بهیکباره در میانسالی تصمیم میگیرد علوم کتابداری بخواند و با تولید هویتی، از تجسم مهاجری مهجور و منفعل فاصله بگیرد و اجازه دهد جریان سیال هویتش کمی هم در ظرف جامعهی دوم جاری شود؛ درست همانطورکه استوارت هال توضیح میدهد هویت فرهنگی ازپیشتعریفشده و موجود، فرای زمان و مکان و تاریخ نیست، بلکه امری پیوستهدرمعرضدگرگونی است.
درنهایت مشابه نظر استوارت هال که برای تعریف هویت سمت سیالیت میایستد و ذاتگرایی را فضایی درست برای تعریف آن نمیبیند، آنچه سرنوشت زن محافظهکار، آپارنا، را از مرد بیپروا، پراناب، متمایز میکند این است که آپارنا بالأخره اجازه میدهد درعین اینکه ریشههای هندیاش در خاک آمریکا به حیاتشان ادامه دهند، ریشههایی تازه نیز در جریان زندگیاش جوانه بزنند؛ اما پراناب ابتدا با مقاومت دربرابر ریشه دادن در خاکی جدید شروع میکند و بعد در تمنای ریشههایی تماماًآمریکایی دستبهتبر میشود، بیخبر از اینکه هم از قطع آنها عاجز خواهد ماند و هم جوانههای تازه را از دست خواهد داد.
