نویسنده: هدا مدد
جمعخوانی داستان کوتاه «جهنمـبهشت»، نوشتهی جومپا لاهیری
داستان «جهنمـبهشت» نوشتهی جومپا لاهیری روایتی است زنانه از تماشای میل در سکوت. داستان نه با هیجان و هیاهو پیش میرود نه با حادثه. روایت از نقطهای بیرون آغاز میشود؛ از جایی که راوی به گذشته مینگرد، اما در آن فرونمیرود. نگاه او درعین وفاداری تحلیلی است، آغشته به تجربه و پرسش. این همان نگاه زنانه است که نه از موضع قدرت، که از لایهی درک و زیست روایت میکند. نام راوی، اوشا، به سانسکریت یعنی سپیدهدم یا نور پیش از روشنایی کامل که جایگاه او را در روایت نیز نشان میدهد: او نه دانایکل است نه قضاوتگر، او کسی است که در تاریکی گذشته پرتوی تازه میتاباند. در دل این داستان عمل اصلی تماشاست. آپارنا، مادر اوشا، پیش از ورود پراناب به خانه دل نمیدهد. عصرها روی پلهها منتظر دخترش مینشیند تا به محوطهی دانشگاه بروند و استادها و دانشجوها را تماشا کنند. این تماشا کنشی خنثی نیست. نگاه آپارنا نگاهی تحلیلگر و درعینحال سرشار از میل است؛ تماشای زنانهای که در دل خود تجربهی فراموششدهی زیستن را زنده میکند. در فضای مسلط بر او نگاه مردانه کنشگر و ابزاری است. پس تماشای خاموشش امکانی میشود برای بازپسگیری سوژگی زنانه. مادر در سکوت نگاه میکند، انتخاب میکند و ازخلال دیدن دوباره به جهان وارد میشود.
پراناب مردی است که در دنیای نو و در مدرنیته گم شده و به خانهی آپارنا و سنتها و عطرها و طعمهای شناختهشدهاش پناه میآورد. او وارد جهان برساختهی ذهنی آپارنا هم میشود، اما با خود حادثه نمیآورد، و حرکت را در درون زنان بیدار میکند. بین او و آپارنا اشتراک فرهنگی، زبانی و عاطفیای وجود دارد که هیچگاه به زبان نمیآید و چیزی در پسزمینه میماند: میلی سرکوبشده، تمنایی بیبیان، تجربهای که وجه بیرونی ندارد، فقط هست. این رابطه بهشکل تجربهی بالقوه باقی میماند و لاهیری در لایهلایهی داستان با درنگ در سکوت به این تجربهی زنانه احترام میگذارد.
آپارنا در یکی از پرتنشترین لحظات با ساری آغشته به گازوئیل، که با سنجاق محکم شده تا از جایش تکان نخورد، رو به غروب آمادهی فرورفتن در جهنم است. سنجاققفلیها استعارهایاند از نقشهای اجتماعی دوختهشده به بدن زن: همسر بودن، مادر بودن، فداکار بودن. اما این صحنه فراتر از تجربهای شخصی بدل به ایستگاهی در تجربهی جمعی زنانه میشود؛ جایی که زن در آستانهی فروپاشی، هنوز دارد نگاه میکند به نور غروب، به صدای زن همسایه، به واقعیت خانه. جهنم و بهشت با پراناب یکی میشوند و او از جهنم عبور میکند.
در بطن این داستان حافظه فقط انبار خاطرات نیست؛ حافظهْ میدان بازخوانی است. اوشا حالا ازخلال خاطراتش مادر را دوباره میسازد. خوانش او از گذشته خوانشی است برساخته از اکنون؛ نهتنها بهمعنی فهم جدید، بلکه بهمثابه بازآفرینی شخصیتها و روابط. خاطره در این داستان بیش از آنکه تابع زمان باشد، تابع میل است: میل به دیدن، فهمیدن، و بازنگری. به همین دلیل، مادر در روایت دختر فقط گذشتهای ازدسترفته نیست، او بهتدریج به چهرهای زنده بدل میشود: زنی با خواستها، تضادها، تصمیمها و درنهایت قدرتهای متعلق به خودش. و دختر در خواندن این زن خودش را نیز بازمیخواند.
درنهایت، «جهنمـبهشت» داستان سفر زنانی است که تماشا میکنند، به خاطر میسپارند و زمانی در سکوتی دیگر آنچه را دیدهاند، روایت میکنند. داستان لاهیری بازگشت به مادری است که تنها نبوده، بلکه ناشنیده مانده. داستان در دل تماشایی زنانه، مرز میان جهنم و بهشت را محو میکند و نشان میدهد بازگشت به خویشتن، گاهی از دل سوختن نمیگذرد؛ بلکه از دل نگاهی مداوم، سکوتی مقاوم و حافظهای روایی میگذرد که زنانه، آرام، و روشنگر است.
