نویسنده: روژیا عماد
جمعخوانی داستان کوتاه «خریدن لنین»، نوشتهی میروسلاو پنکوف
داستان «خریدن لنین» دو خط روایی دارد. روایت نوهای که به آمریکا میرود تکگویی بیرونی است با راوی کنشگر و روایت دیگر بازگویی پیشینهی پدربزرگ است از زبان راوی ناظر. داستان از جایی روایت میشود که پسر به آمریکا میرود، به کشوری که پدربزرگ سالها علیه و بر نقدش جنگیده و تلاش کرده. راوی پسر بلغاری است که بهخاطر تصادف پدرومادرش را ازدست داده، با پدربزرگ بزرگ شده و صمیمیتی میانشان شکل گرفته. پدربزرگ که در آشوب انقلابهای بلوک شرق به سرخها پیوسته بوده، گرچه مخالف رفتن پسر به آمریکاست، اما با رفتن او ارتباطشان را قطع نمیکند. آنها دربارهی تفاوتهای آمریکا با کشورشان و حالوروزشان حرف میزنند و خون مشترکشان که غلیظتر از آب اقیانوسهاست.
پدربزرگ پس از انقلاب کبیر دهکده هنوز هم به آرمانهای ازدسترفتهاش باور دارد و برایشان تلاش میکند، بااینحال در نامههایش سقوط پرشتاب کمونیسم و آثارش را تعریف میکند و سخت دچار التهابی درونی و غصه است: «مجسمههایی که دههها قبل بنا شده بودند تا با افتخار یادآوری کنند و بزرگ بدارند و نوید دهند، حالا پایین کشیده شده بودند ــ آهنقراضههایی که ذوبشان میکردند ــ شاعرانی که زمانی مرتبهای بلند داشتند، اکنون از یادها رفته بودند. جسدهای کاغذیشان حالا خاک میخورد. خون جوهریشان را حالا آب باران شسته بود و برده بود.»
روزی پدربزرگ در سایتی میبیند که جسد لنین به فروش گذاشته شده، اما چون او و رفقایش کارتاعتباری ندارند، به نوهاش در آمریکا زنگ میزند تا جسد لنین را برایشان سفارش دهد. پسر باتمسخر آن را میخرد. جسد لنین به دهکدهای که پدربزرگ در آن زندگی میکند میرسد و این لحظهای است که چیزی درون پدربزرگ تغییر میکند. داستان در اینجا انتقادش را به کمونیسم و شرق با امپریالیسم و غرب هم همراه میکند و بدون دیدگاهی سوگیرانه روایت را ادامه میدهد و آینهای را دربرابر خواننده میگذارد.
وقتی پدربزرگ میمیرد یکی از رفقایش نامهی وصیتش را برای پسر پست میکند. در نامه با شروعی درخشان به پسر میگوید که «نوهی عزیز! ما زندگی سختی داشتیم. هم من هم تو. هردو پیر شدیم، اما نه از سالهایی که گذراندیم، بلکه از مرگهایی که بهچشم دیدهایم و تو اکنون به اندازهی یک مرگ بزرگتر شدهای.» و سپس ادامه میدهد که نوه باید سپاسگزار باشد از چیزهایی که دیده و چیزهایی که اقبال داشته نبیند. پدربزرگ اقرار میکند در گذشته اشتباه کرده و متأسف است. او میدانسته چوبی که گرفته بوده بهدردنخور بوده، اما نمیتوانسته کاری بکند و دیگر آن چوب بخشی از هویتش شده بوده. او دوستی و انسانیت را برای نوه به خاطره میگذارد: «Sinko [پسرم]، دوستت دارم» و در پایان به او گوشزد میکند حواسش باشد چه چوبی را برمیدارد.
