نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «بین زمین و آسمان1»، نوشتهی فرانک کانرُی2
فرانک کانرُی در داستان کوتاه «بین زمین و آسمان» با روایتی ظریف و چندلایه زندگی شان کندی را دنبال میکند؛ مردی که زخمی عمیق از کودکی در روانش مانده و بارها در مراحل مختلف زندگی آزارش داده.
داستان عمدتاً با زاویهدید سومشخص محدود نوشته شده و ما اتفاقها را از نگاه شان مشاهده میکنیم. این نزدیکی باعث میشود خواننده هم شاهد رویدادها و هم همراه اضطرابها، گسستها و واکنشهای عاطفی شان باشد. بااینحال، راوی گاهی فراتر از ذهن شان میرود و چیزهایی را نشان میدهد که خود او هنوز بهطور کامل درک نکرده: «فکر تنها زندگی کردن میترساندش، هرچند خودش از این حس آگاه نیست. جوری زندگی میکند انگار گذشتهای ندارد، برای همین چیزهای زیادی دربارهی خودش هست که نمیداند.» این رفتوآمد میان محدودیت و دانایی کل به روایت بُعد تحلیلی میدهد و به خواننده اجازه که تصویر کاملتری از شخصیت شان بسازد.
ساختار داستان پارهپاره و غیرخطی است. رویدادها با پرشهای زمانی پیش میروند و صحنهها بهصورت قطعهقطعه و پراکنده کنار هم مینشینند. این بینظمی ظاهری درحقیقت بازتاب کارکرد حافظه در تجربهی تروماست. روان آسیبدیده گذشته را بهشکل تصاویری کوتاه، صداهایی مبهم، و حسهایی گسسته به یاد میآورد که فاقد توالی زمانی مشخصند. شان بعد از تولد پسرهایش شروع به نوشتن دربارهی گذشتهاش میکند. اما این کار برای او بیشتر شبیه بازی است تا کاری جدی. تروما نمیگذارد او گذشته را دقیق به یاد بیاورد: «کودکیاش همه درهمریخته است و بدون توالی زمانی. از گذشته فقط صحنهها، جاها، تصویرها، صداها و احوالات جستهگریخته در ذهن دارد، بیهیچ نظموترتیب مشخصی. به نظر میرسد نوشتن این خاطرات شناور و ازدور بازی کردن با آنها کار کوچکی باشد. به نظر میرسد بامزه باشد.» این فاصلهگذاری، دور بودن و بافاصله نگاه کردن به گذشته راهی است که ذهن برای لمس دوبارهی خاطرهها در پیش میگیرد؛ راهی بدون فروپاشی کامل.
تأثیر تروما در تمام زندگی شان وجود دارد، حتی اگر درظاهر خبری از آن نباشد. شان در جوانی کابوس میبیند، آدمهایی که از پنجره میپرند؛ کابوسی که برای خودش بیمعنی است، اما برای خواننده نشانهای واضح است از زخمی قدیمی. واکنشهای او در موقعیتهای مختلف هم همین را تأیید میکند. وقتی میشنود کودکی از پنجره افتاده و مرده رنگش میپرد، باعجله به خانه برمیگردد، پنجرهها را قفل میکند و بااصرار میگوید: «باید حفاظ بزنیم، نرده، از همین چیزها.» یا وقتی حدس میزند همسرش قصد جدایی دارد گریه میکند و اولین دغدغهاش این است که آیا پسرش از دیدن گریه کردن او ترسیده یا نه؛ حساسیتی که ریشه در بیپناهی کودکی دارد.
مسیر مواجههی شان با تروما تدریجی است. وقتی تصمیم میگیرد از پشتبام به خانهی جودی، پارتنرش، برود، ابتدا مغزش در واکنش به ترس شدید حالت هشدار را خاموش میکند و بیپروا روی سقف راه میرود. اما وقتی به نقطهی خطر نزدیکتر میشود به ناممکن بودن نقشهاش پی میبرد و ترس را میپذیرد. این عبور از انکار به پذیرش نقطهای کوچک اما مهم در رویارویی با گذشته است. تجربهی پرواز هفتگی به دانشگاه هم مشابه همین رفتار است: ابتدا ترس و بیقراری، سپس عادت نسبی، و بازگشت اضطراب فقط در پروازهای پرخطر.
خانواده در این داستان پناهگاه نیست: پدری روانی و غیرقابلاعتماد، مادری غایب و خواهری که در لحظهی حساس شان را رها میکند. مادر و ماری، خواهر، پس از حادثهی پنجره از روایت حذف میشوند، که نشان میدهد در زندگی واقعی شان هم نقشی در ترمیم زخمهای او نداشتهاند. این غیبت دلیل وابستگی شدید شان به فرزندانش است؛ جستوجوی جایی امن که هرگز در کودکی نداشته.
نماد بین زمین و آسمان یا همان حالت تعلیق در سراسر داستان تکرار میشود: آویزان شدن از پنجره در کودکی، قدم زدن روی پشتبام، پرواز با هواپیما و درنهایت گیرکردن در آسانسور. این موقعیتها همزمان دو وضعیت را نشان میدهند: وضعیتی که نه کاملاً امن است و نه کاملاً خطرناک، همینطور بیانگر موقعیت روانی شان است که میان گذشته و حال، کودکی و بزرگسالی، امنیت و ناامنی معلق مانده.
پایان داستان در آسانسور نقطهعطفی است که گذشته و حال را بههم میدوزد. شان با جوانی در آسانسور گیر میافتد که همسنوسال پسرش است و حتی او را برای لحظهای با پسرش اشتباه میگیرد. جوان میترسد و شان که تلاش میکند او را آرام کند، بهش میگوید: «محاله سقوط کنی، محاله. میفهمی؟ جامون اینجا امن امنه.» این جمله شاید همان حرفی باشد که خود او هم در کودکی منتظر شنیدنش بوده. همانقدر که جوان غریبه به شنیدن این جمله احتیاج دارد، کودک درون شان هم به شنیدنش نیاز دارد و هردو بعد از این جمله آرام میشوند.
«بین زمین و آسمان» نمونهای موفق از داستانی است که با استفادهی هوشمندانه از زاویهدید و ساختار روایت، تجربهی ذهنی شخصیتی آسیبدیده را به خواننده منتقل میکند و او را به همدلی عمیق با شخصیت اصلی میرساند. این داستان هم نشان میدهد روایت آسیب روانی فقط تعریف یک حادثه نیست، بلکه بازسازی و زندگی دوبارهی آن تجربهی پیچیده است، با تمام سردرگمیها، اضطرابها و امیدهای نهفته در آن و هم اینکه مواجهه با گذشته بهمعنی پاک کردنش نیست، بلکه زندگی کردن با آن در شکلی تازه است، جایی میان زمین و آسمان، جایی که هنوز احتمال سقوط هست، ولی دستی هم هست که تو را محکم بگیرد و آرامت کند.
1. Midair (1985).
2. Frank Conroy (1936-2005).
